خورشید آن روز شفاف تر می درخشید.خصوصا در حوالی تو...!
می خواست صحنه ی زیبای صعودت را،پر رنگ تر از همیشه،به رخ دیگران بکشد.
زمین فخر می فروخت که فرشته ای چون تو بر روی آن گام بر می دارد و به یمن قدوم مبارکت،در پس هر گام،لاله از خود سبز می کرد...
مسیر پشت سرت چون گلزاری بهشتی،گلباران شده بود...
نسیم می وزید و با دعای "إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ" خود،بدرقه ات می کرد.
هنگامه ی سفر از راه رسیده بود و تو خود،این را خوب می دانستی...در حقیقت،مدت ها میشد که منتظرشان بودی...
همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمان متوقف شود...نه برای سهولت کار مزدوران...که برای ثبت لحظه ای ماندگار و عرفانی!
موعودت فرا رسید و ...
1...2...3...4...5...
و تمام...
خورشید لباس عزایش را بر تن کرد و جایی پشت ابرها پنهان شد تا مبادا ستارگان،بارش اشک های نورانی اش را ببینند.
لاله ها به یک باره پژمرد...
ولی نسیم چیز دیگری را زمزمه میکرد:
"وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ"
حالا،یک واژه به ابتدای نام زیبایت اضافه شد...
واژه ای مزین با 5 قطره ی خونین:
شهید
شهید داریوش رضایی نژاد
یاسمن مجیدی