next page

fehrest page

back page

ب - شيعه و بداء
يكى از امور اعتقادى كه هميشه برادران اهل سنت ، شيعيان را به خاطر آن مورد طعن و اشكال قرار مى دهند، عقيده به ((بداء)) است . اين اشكال و ايراد از نفهميدن واقعيت اين مساءله ناشى مى شود .
ما براى آنكه اشكال رفع شود اول ((بداء)) را معنا نموده و بعد اعتقاد شيعيان را توضيح مى دهيم تا معلوم شود كه آيا اشكالى بر اين عقيده وارد است يا خير؟
((بداء)) در لغت به معناى ظاهر شدن چيزى ، پس از آنكه مخفى بوده است مى باشد و از لازمه اين معنا مسلّماً مسبوقيت ((جهل )) است ؛ زيرا چيزى كه براى كسى بعد از خفا ظاهر مى شود، از اول براى او معلوم نبوده است والاّ ظهور صدق نخواهد كرد.
واضح و روشن است كه نسبت دادن بداء به اين معنا به خداى متعال صحيح نبوده بلكه مستلزم ((كفر)) نيز هست ، براى آنكه علم خداوند عين ذات او بوده و هيچ وقت مسبوق به جهل نيست .
شيعيان نيز كه به حكم عقل و پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خداوند را از تمام نقايص و معايب منزّه و مبرّا مى دانند، هيچ وقت چنين نسبتى را به آن ذات مقدس نداده و نخواهند داد.
آيا براى مسلمانى كه عارف به كتاب و سنت است ، امكان دارد كه معتقد به چيزى شود كه در قرآن و سنت بالصراحه نفى شده و از نظر عقلى هم محال مى باشد.
پس معلوم مى شود كه شيعيان اگر مى گويند، براى خداوند بداء حاصل شد، معنايش آن نيست كه اهل تسنن فكر كرده اند، به تعبير ديگر شيعيان از گفتن اين جمله قصدشان ظاهر شدن امرى براى خداوند پس از مخفى بودن آن نيست ؛ زيرا چيزى در عالم براى خداوند مخفى نيست تا بعد ظاهر شود.
بلكه شيعيان از كلمه بداء آنجا كه به خداوند نسبت داده شود، غير از معناى حقيقى آن را كه اهل لغت ذكر كرده اند، اراده مى نمايند و آن معناى مجازى كلمه است كه عبارت است از: ظاهر كردن امرى پس از آنكه براى ديگران مخفى بوده است كه اصطلاحاً به آن اظهار بعد از اخفا گفته مى شود، به اين بيان كه خداوند متعال ، گاهى چيزى را به خاطر مصلحتى ، از بندگان مخفى نگاه مى دارد، در حالى كه براى خود او هرگز مخفى نبوده و روشن است ، ولى بعد به خاطر حكمت و مصلحتى آن مخفى شده را ظاهر مى سازد.
مثلاً: وقتى انسانى مريض مى شود و مرض وى شدت پيدا مى كند، و به حدّى مى رسد كه حتى اطبا نيز از معالجه آن عاجز مى شوند، هم خود انسان مريض و هم پزشكان معالج از معالجه نااميد شده و تصور بلكه حتى يقين مى نمايند كه اين مرض كشنده است و مريض را امكان ادامه زندگى نيست ؛ چون از نظر ظاهر و معاينات و چاره انديشى پزشكى كار تمام شده است ، ولى برخلاف انتظار خود مريض و اطرافيان و پزشكان معالج ، مريض يك مرتبه رو به بهبودى رفته و حالش خوب مى شود.
اينجاست كه شيعيان اين كلمه را به كار برده و مى گويند براى خداوند ((بداء)) حاصل شد، يعنى صحت و سلامتى كه مريض از آن دست شسته بود و مرگى را كه در انتظارش نشسته بود و آن را حتمى مى دانست ، براى او حتمى نبود، او اين چنين مى پنداشت ، زيرا قضيّه برايش مجهول بود، ولى خداوند متعال با شفا دادن او برايش فهمانيد كه آنچنان كه او فكر مى كرد نبوده و بلكه درست بر خلاف فكر او بوده است .
شبيه اين مثل ، زياد است ، مثلاً كشورى كه از هر طرف مورد هجوم قرار گرفته و ضربات مهلك و كشنده دشمن را از هر طرف مشاهده و تحمل مى كند، نيروى بدنى و روحى ارتشش رو به كم شدن است و اسلحه و مهمات كافى ندارد، از نظر هر عاقلى شكست خورده و مغلوب محسوب مى شود، اما يكمرتبه مى بينيم كه مسايل و برنامه هايى اتفاق مى افتد و درست برعكس آن چيزى كه كارشناسان نظامى و سياسى پيش بينى كرده بودند، واقع مى شود.
باز اينجاست كه مى گوييم خداوند براى مردم ظاهر ساخت چيزى را كه نمى دانستند؛ آنان پيروزى را باور نداشتند ولى خداوند اين امرى را كه براى آنها مجهول بود، آشكار و معلوم نمود.
براى اينكه اعتقاد به بداء كاملاً روشن شده و اشكالات آن رفع گردد، لازم است مقدماتى نگاشته و بعد نتيجه گيرى شود:
1 - شيعيان معتقدند كه خداوند متعال به تمام حوادث از گذشته و حال و آينده عالم است و هيچ چيز از كليات و جزئيات از او مخفى نيست و طبق نص قرآن كريم (إِنَّ اللَّهَ لاَ يَخْفَى عَلَيْهِ شَىْءٌ فِى الاَْرْضِ وَلاَ فِى السَّمَآءِ)(489) ؛ ((به درستى كه بر خداوند هيچ چيز (از آنچه ) در زمين و آسمان هست مخفى نيست )) او بر همه چيز از جزئى و كلى دانا هست .
از على عليه السّلام نيز روايت شده كه فرمود: ((كل سرّ عندك علانية و كل غيب عندك شهادة (490) ؛ خدايا! هر پنهانى نزد تو آشكار و هر غايبى نزد تو حاضر است )).
آن حضرت همچنين در رابطه با علم خداوند به جزئيات ، فرمود: ((يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات و تلاطم الماء بالرياح العاصفات (491) ؛ خداوند به آواز و ناله چرندگان در بيابانها و گناهان بندگان در خلوتها و آمد و شد ماهيان در درياهاى بزرگ و به هم خوردن آبهاى درياها توسط بادهاى سخت ، آگاه است )).
2 - براى استعمال لفظ در معنا دو صورت متصور است ؛ يكى استعمال لفظ در معناى حقيقى ، مثل استعمال لفظ ((شير)) در حيوان درنده و گوشتخوار و ديگرى استعمال لفظ در معناى مجازى ، مثل استعمال لفظ شير در فردى كه شجاعت دارد. اين گونه استعمالات در لسان عرب و حتى در ديگر لسانها نيز شايع است ، در قرآن كريم نيز از اين گونه استعمالات ، زياد ديده مى شود مثل (... بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ ...)؛(492) ((بلكه دستهاى خداوند باز است ))، در حالى كه خداوند دستى مثل دست ما ندارد، براى اينكه دست داشتن از لوازم جسم است و خداوند جسم نيست تا دست داشته باشد، ولى با حمل اين كلمه برمعناى مجازى آن مشكل حل مى شود، به اين بيان كه بگوييم مراد از دست ، ((تسلط)) و احاطه كامل او بر همه عالم است ، به طورى كه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند مانع او از انجام خواست و اراده اش شود.
3 - يهوديان معتقدند كه خداوند همه كارها را انجام داده و ديگر كارى به كار اين عالم ندارد؛ و به تعبير ديگر همه مقدرات عالم را از پيش تعيين نموده و امور جهان هم طبق همان مقدرات معين شده ، يكى پس از ديگرى وجود و تحقّق پيدا مى كند.
قرآن كريم ابتدا عقيده يهود را چنين بازگو مى كند: (... وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ ...)؛(493) ((و يهود گفتند كه دستهاى خداوند (با زنجير) بسته است (و كارى نمى تواند بكند، براى اينكه همه كارها را از قبل انجام داده است )).
آن وقت براى ردّ اين مدعا مى فرمايد: (... غُلَّتْ اءَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ...)(494) ؛ ((دستهايشان بسته باد و به خاطر اين عقيده غلط و گفتار نادرست از رحمت (الهى ) دور شدند و مورد لعن و نفرين قرار گرفتند، بلكه دستهاى خداوند باز بوده و هر طور كه بخواهد و اراده كند، بذل و بخشش مى نمايد)).
و در جاى ديگر مى فرمايد: (... كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَاءْنٍ)؛(495) ((خداوند هر روز در شاءن و كارى است (مى ميراند و زنده مى كند، روزى مى دهد، فقير مى كند، غنى مى سازد، مريض مى كند و شفا مى بخشد و...)).
4 - همان طورى كه در تشريعيات و امور دينيّه نسخ داريم و معناى آن اين است كه خداوند حكمى را كه جعل كرده بود و مكلفين فكر مى كردند، اين حكم تا قيامت ادامه دارد، امّا خداوند پس از مدتى آن را نسخ نموده و حكم ديگرى به جاى آن جعل مى كند؛ مثلاً: حرام را جايز و مستحب را واجب مى گرداند.
در تكوينات نيز نسخ داريم به اين معنا كه خداوند، بعضى از مقدرات را تغيير داده و به جاى آن مقدراتى ديگر را جايگزين مى كند و لذا گفته شده كه ((بداء)) در تكوينيّات ، مثل ((نسخ )) در تشريعيات است . آيا نسخ در تشريعيات مستلزم جهل خداوند است ؟ هرگز! همين طور در تكوينيات هم اگر نسخى واقع شود كه اصطلاحاً شيعيان بر آن لفظ ((بداء)) را اطلاق مى كنند، اين مطلب هم مستلزم جهل خداوند نخواهد شد.
قرآن كريم در رابطه با وقوع نسخ در تكوينيات مى فرمايد: (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ اءُمُّ الْكِتَبِ)(496) ؛ ((خداوند هر چه را بخواهد محو مى كند و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و امّ الكتاب [لوح محفوظ] در نزد اوست (چيزى در اين راستا مانع او نخواهد شد؛ زيرا او فعّال مايشاء است )).
5 - آيات و روايات متعددى در قرآن و سنت وجود دارد كه مستفاد از آنها، تغيير سرنوشت انسان به سبب اعمال خوب يا بد است ، البته معناى اين مطلب آن نيست كه خداوند متعال هيچ گونه دخالتى نداشته باشد، يا اينكه بى اطلاع باشد، بلكه آثار وضعى اعمال ، همه مخلوق خداوند بوده و او دانا هست كه چه كسى چه عملى را انجام مى دهد و به چه نتيجه اى خواهد رسيد، ولى همان طورى كه در بحث عدل گذشت ، علم خداوند، موجب نمى شود كه انسان در اعمال خود مجبور باشد. با توجه به نكته اى كه اشاره شد، آيات و روايات زير را به عنوان نمونه و شاهد بر مدّعا متذكّر مى شويم :
- (... إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَابِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِاءَنفُسِهِمْ ...)(497) ؛ ((خداوند سرنوشت هيچ طايفه اى را تغيير نمى دهد، مگر آنكه آنان خودشان در صدد تغيير سرنوشت خود برآيند))؛ (به اين معنى كه در اعمال و كردار خود تجديد نظر كنند، آن وقت به نتيجه دلخواه خواهند رسيد).
- (وَلَوْ اءَنَّ اءَهْلَ الْقُرَىَّ ءَامَنُواْ وَاتَّقَوْاْ لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَ تٍ مِّنَ السَّمَآءِ وَالاَْرْضِ وَلَ كِن كَذَّبُواْ فَاءَخَذْنَ هُم بِمَا كَانُواْ يَكْسِبُونَ)(498) ؛ ((اگر اهل شهرها و آباديها ايمان مى آوردند و تقواى الهى را پيشه مى كردند، ما بركات و رحمت را از آسمان و زمين شامل حال آنها مى كرديم ، اما (آنان حق را) تكذيب نمودند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم )) .
امّا روايات ، سيوطى در تفسير الدرالمنثور از على عليه السّلام روايت مى كند كه آن حضرت از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله معناى آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) را سؤ ال كرد.
حضرت فرمود: ((لاقرن عينيك بتفسيرها و لاقرّن عين امتى بعدى بتفسيرها، الصدقة على وجهها و برّالوالدين و اصطناع المعروف ، يحول الشقاء سعادة و يزيد فى العمر و يقى مصارع السوء(499) ؛ يا على ! چشم تو را و چشم امتم را بعد از خودم با تفسير اين آيه روشن مى كنم . مراد از اين آيه ، اين است كه صدقه اى كه براى رضاى خداوند باشد و احسان به پدر و مادر و انجام اعمال صالحه ، شقاوت را تبديل به سعادت نموده و موجب زيادى عمر و حفظ انسان از مرگهاى بد مى باشد)).
حاكم در مستدرك به سندش از ثوبان نقل مى كند كه : ((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : لايرد القدر الاّ الدعاء و لا يزيد فى العمر الا البر وان الرجل ليحرم الرزق بالذنب يصيبه (500) ؛ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: قدر را رد نمى كند مگر دعا و عمر را زياد نمى كند مگر احسان و انسان گاهى از رزق محروم مى شود به خاطر گناهى كه مرتكب شده است )).
باز ايشان از ابن عمر نقل مى كند كه : ((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : الدعا ينفع ممّا نزل و ممّا لم ينزل ، فعليكم عباد اللّه بالدعا(501) ؛ پيامبر فرمود : دعا نفع مى دهد براى رفع بلاهايى كه نازل شده و براى رفع بلاهايى كه هنوز نازل نشده است ، پس اى بندگان خدا! بر شما باد كه دعا كنيد)).
توضيح آنكه روايات در اين زمينه ، در كتب عامه و خاصه ، بيش از حدّ احصا مى باشد و ما فقط از باب نمونه به اين چند روايت اكتفا كرديم .
6 - علم خداوند متعال به علم ذاتى و علم فعلى تقسيم مى شود؛ علم ذاتى عين ذات مقدس او بوده و به هيچ عنوان تغيير و تبدل در آن راه ندارد، اما علم فعلى خداوند، عبارت است از: لوح محو و اثبات كه مظهر علم او در مقام فعل است .
پس وقتى گفته مى شود ((بداء)) در علم خداوند حاصل شد، مراد حصول بداء در اين مظهر است و به تعبير واضح و روشن تر، علم خداوند داراى مراتب مختلف بوده و جايگاههاى آن مراتب ، متعدد است .
مرتبه اقوا و اول آن مراتب ، ((علم ذاتى )) خداوند است كه منزّه از تغيير و تغيرات مى باشد و آن علم محيط به همه اشيا بوده همه چيز در آن حضور دارد و هيچ چيز از آن مخفى نيست .
مرتبه دوم علم خداوند، ((علم فعلى )) او به اشياست كه داراى مراتب و مظاهرى مثل لوح محفوظ و لوح محو و اثبات و نفوس ملائكه و انبيا مى باشد، و اگر در اين قسم از علم تغييرى اتفاق بيفتد، موجب تغيير در ذات خداوند نخواهد بود، بلكه در مظاهر علم تغيير رخ خواهد داد، خصوصاً لوح محو و اثبات كه در آن مثلاً مقدر شده ، فلان شخص از سعادتمندان باشد، اما او مرتكب عمل زشتى مى شود، گناه وى موجب تغيير در آن لوح شده و مقدر مى گردد كه آن شخص جزء اشقيا باشد. آيه مباركه (يَمْحُواْ اللَّهُ ...) نيز اشاره به همين مرتبه از علم خداوند دارد.
بنابراين ، تغيير در تقدير ملازمه با وقوع تغيير در علم ذاتى خداوند را ندارد، بلكه مستلزم تغيير در مظاهرى است كه به آن اشاره شد.
7 - قبلاً در بحث عدل گذشت كه خداوند متعال دو قسم قضا و قدر دارد؛ يكى قضا و قدر حتمى و غيرقابل تغيير و ديگرى قضا و قدر غيرحتمى و قابل تغيير كه اصطلاحاً به آن ((قضاى معلق )) نيز گفته مى شود. در قسم اول ((بداء)) به هيچ عنوان راه ندارد و آنچه مقدر شده ، صددرصد واقع خواهد شد، اما قسم دوم چون معلق و مشروط مى باشد، قابل تغيير است ؛ زيرا از اول معلق و مشروط به شرط شده است ، اگر آن شرط محقق شود، مشروط نيز محقق خواهد شد و اگر شرط منتفى باشد، مشروط نيز منتفى خواهد بود.
مثلاً: خداى متعال مقدر نموده است كه مردى به نام ((زيد))، دانشمند و عالم بزرگى شود، اما اين قضا، مشروط است به اينكه او درس بخواند و زحمت بكشد، موانع را از سر راه خود برداشته و از گناهانى كه موجب سلب توفيق مى شوند، اجتناب نمايد، اگر اين شروط را رعايت كرد، به آنچه مقدر شده مى رسد و اگر رعايت نكرد مسلماً به آنچه براى او مقدر شده بود نخواهد رسيد.
از مقدمات فوق نتيجه مى گيريم كه انسان مجبور نيست از اول تا آخر عمر يك مسير را پيموده و به هيچ عنوان نتواند آن را تغيير بدهد، بلكه خداوند او را آزاد آفريده و آزاد گذاشته كه بتواند سرنوشت خود را تغيير بدهد. و خداوند طبق آيه مباركه (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَابِقَوْمٍ ...) كه در بعضى از مقدمات ذكر شد، سرنوشت بنده را تغيير نخواهد داد، مگر اينكه خود او چنين بخواهد، پس انسان آزاد است و مى تواند با انجام اعمال صالحه به سعادت دنيا و آخرت رسيده و با ارتكاب مفاسد و زشتى ها موجب سرنگونى خودش ، در چاه هلاكت و بدبختى شود.
به اين بيان كه خداوند متعال ، سرنوشت بندگان را به طور حتمى و غيرقابل تغيير رقم نزده تا هيچ كس هيچ كارى براى آينده خود نتواند انجام بدهد، بلكه قضا و قدر اولى كه براى بنده در نظر گرفته شده ، بر او قابل تطبيق است ، مادامى كه درصدد تغيير حالش برنيايد و زمانى كه او در خودش تغيير به وجود آورد، خداى متعال هم آن مقدر را كه براى اعمال اوليه اش بود، مطابق اعمال ثانويه او تغيير مى دهد. اما جميع اين مقدرات و قضاها، سابق ولاحق آن ، قضاو قدر الهى خواهد بود. بنابر اين اگر به شيعيان اعتقاد به بداء نسبت داده مى شود، بداء به معنايى است كه شرح داده شد .
از مطالب گذشته ، معلوم گرديد كه آنچه در رابطه با عقيده شيعيان نسبت به بداء ذكر شد، خالى از اشكال بوده و بلكه بر هر مسلمانى واجب است كه به آن معتقد باشد؛ زيرا مسلّم است كه اگر دعا، استغفار، تضرع ، صدقه ، احسان و نيكوكارى ، انسان رابه سوى سعادت نبرده و از شقاوت نجات ندهد، يا اگر اعمال فاسده و زشت ، موجب بدبختى آدمى نشود، ديگر چه اثرى بر آنها مترتب خواهد شد، آيا امر خداوند به محاسن و نهى او از مفاسد لغو و بيهوده نخواهد بود؟
اينجاست كه مشخص مى شود، اشكالات برادران اهل سنت ما، ناشى از در نظر گرفتن معناى لغوى بداء است ، نه معناى مجازى آن كه مورد نظر شيعيان مى باشد. البته اين توضيح ضرورت دارد كه علماى اهل سنت زحمت تحقيق و مطالعه كتب شيعه را به خود نداده اند تا متوجه واقعيت شوند، بنابر اين اشكالات آنان از عدم اطلاع شان ناشى مى شود. اينك از باب نمونه چند تا از آ ن اشكالها را ذيلاً مى نگاريم .
فخر رازى در ذيل آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) مى گويد: رافضه ، بداء را نسبت به خداى متعال جايز مى دانند و بداء عبارت است از اينكه چيزى را معتقد شود و بعد خلاف آن برايش آشكار گردد.
سپس مى گويد بدانكه اين عقيده باطل است ؛ زيرا علم خداوند از لوازم ذات او بوده و چيزى كه چنين باشد، تغيير وتبدل در آن محال است .(502)
مى بينيد، اين مرد عالم و دانشمند چه قدر سطحى به مسأ له فكر مى كند، او با اينكه ((متكلم )) و با علم كلام آشناست ، اما در مساءله ((بداء)) اصلاً كتب كلامى شيعه را مطالعه نكرده و به علماى معاصرش از شيعيان مراجعه ننموده است ، فقط معناى لغوى بداء را در نظر گرفته و حكم به بطلان عقيده شيعيان كرده است .
شما را به خدا! آيا ممكن است ، كسى كه علم خداوند را از ((لوازم ذات )) او مى داند متوجه شود كه تغيير و تبدل در علم خداوند محال است ، اما كسى كه علم خداوند را ((عين ذات )) او مى داند، متوجه اين نكته نشده و قائل به وقوع تغيير و تبدل در آن گردد؟
مگر ممكن است شيعه اى كه صفات خداوند را عين ذات او مى داند، نه زايد بر ذات و تغيير در صفات را موجب تغيير در ذات مى داند، معتقد به مطلبى شود كه با اصل عقيده او در توحيد ذاتى و صفاتى سازگارى نداشته ، بلكه با آن متناقض است ؟
آقاى موسى جاراللّه مؤ لف كتاب ((الوشيعة )) مى گويد: ((در مذهب اسلام عقيده اى صرفاً يهودى پيدا شده است و آن عقيده بداء براى خداوند است . پس وقتى امامى چيزى مى گويد، يا خبر از ظهور قدرت خود در آينده مى دهد، بعد آنچه گفته بود واقع نشده يا خلاف آن واقع مى شود، به پيروان خود مى گويد: براى خداوند در اين امر، بداء حاصل شده و غير از آنچه وعده فرموده بود، ظاهر ساخت )).(503)
اين شخص هم بدون تحقق و مطالعه و آگاهى كافى و لازم از حقيقت بداء سخن مى گويد، زيرا:
اولاً : لفظ بداء را به همان معناى حقيقى آن كه ظهور بعد ازخفاء باشد حمل مى كند؛
ثانيا: ريشه و منشاء پيدايش اين عقيده را يهود مى داند تا ضمن ردّ آن ، با تلويح و كنايه ، بفهماند كه مكتب تشيع از يهود ريشه و سرچشمه گرفته شده است ؛
ثالثا: گويا اين آقا اصلاً قرآن نخوانده ، و حتى به آواى دلنشين آن هم گوش نداده بوده و يا اينكه خوانده و شنيده ، ولى يكى از مصاديق اين آيه مباركه بوده است كه : (اءَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ اءَمْ عَلَى قُلُوبٍ اءَقْفَالُهَآ)(504) ؛ ((آيا آنها تدبّر در قرآن (و معانى آن ) نمى كنند يا اينكه بر دلهاى آنان قفل زده شده است )). تا حقايق و واقعيات را متوجه نشوند.
آخر چطور اين عقيده مى تواند عقيده صرفاً يهودى باشد، در حالى كه درست در نقطه مقابل عقيده يهود قرار دارد.
قرآن مى گويد: عقيده يهود بسته بودن دست خداوند، يعنى بيكار بودن اوست ؛ به عقيده يهوديان ، خداوند ديگر كارى به كار اين عالم ندارد تا چيزى براى او ظاهر شود و در اثر اين ظهور، امورى را تغيير دهد.
اما شيعيان مى گويند: خداوند ((فعال مايشاء)) است و هر روز مشغول كارى جديد است ، به طورى كه كارى او را از كارى باز نمى دارد و اين معناى بداء، به اصطلاح شيعيان مى باشد كه گفتيم حمل لفظ است بر معناى مجازى آن ، يعنى اظهار بعد از اخفا.
بسيار جاى تعجب است كه اهل تسنن مثل شيعيان به بداء معتقدند و خود خبر ندارند، منتها اسم آن عقيده را بداء نگذاشته اند، ولى از نظر لُب و نتيجه همان است كه ما به آن معتقد هستيم .
مثلاً: فخررازى در تفسير آيه (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ ...) وجوهى را ذكر مى كند، از جمله مى گويد: وجه هشتم آنكه محو و اثبات در ارزاق ، محن و مصايبى تصور مى شود كه خداى متعال آنها را در كتاب ، ثبت و درج نموده و بعد در اثر دعا و صدقه زايل مى كند، و در اين وجه ، تحريك و تشويق در انقطاع به سوى خداوند است .
وجه دهم آنكه : نابود مى كند هرچه را بخواهد و اثبات مى كند هرچه را بخواهد از حكم و قضايى كه قبلاً آن را مقدر كرده بود، و هيچ كس را به باطن و حقيقت كارش آگاه نمى گرداند. پس او به تنهايى حكم مى راند هر طورى كه بخواهد، و او مستقل است در ايجاد و اعدام و زنده نمودن و ميراندن و فقير ساختن و ثروت بخشيدن ، طورى كه احدى از خلق را آگاهى نيست از حقيقت و باطن آن .
بعد مى گويد: اگر كسى اشكال كند كه مگر شما معتقد نيستيد كه قلم تقدير، هرچه را كه لازم بوده ، مقدر نموده و ديگر چيزى باقى نمانده است تا مقدر شود؟ و اين عقيده با تفسيرى كه شما از محو و اثبات كرديد با هم قابل جمع نيست .
فخر رازى جواب مى دهد كه خود محو و اثبات ، از چيزهايى است كه قلم تقدير برآن كشيده شده است ؛ يعنى خداوند مقدر كرده كه هر وقت هرچه را بخواهد، تغيير بدهد.
پس محو نمى كند مگر آنچه را كه سابقاً مى دانسته است كه محو خواهد كرد و اثبات نمى كند مگر چيزى را كه قضاى او به اثبات آن تعلق گرفته باشد.(505)
آنچه شنيديد همان چيزى است كه شيعيان به نام ((بداء)) مى نامند و به آن معتقد هستند، اما اين آقا بدون دقت و توجه در مراد شيعيان آنها را رافضى خوانده و از نظر عقيده فاسد مى داند.
براى تكميل بحث و اينكه معلوم شود، عقيده شيعيان در طول اعصار و قرون نسبت به بداء همان چيزى است كه گفته شد، نظريه شيخ صدوق قدّس سرّه را كه در حدود هزار سال و اندى پيش از اين ، زندگى مى كرده است از كتاب ((عقايد)) صدوق نقل مى نماييم .
وى در باب اعتقاد به ((بداء)) مى گويد: ((يهود معتقد است كه خداى متعال از كارها فارغ شده و ديگر كارى به كار اين عالم ندارد)).
اما ما شيعيان مى گوييم : خداى متعال نه تنها بيكار و فارغ از امور نشده است ، بلكه آن ذات مقدس طبق نص قرآن كريم (... كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِى شَاءْنٍ)(506) ؛ ((او هر روز در شاءن وكارى است )). (به طورى كه كارى او را از كارى باز نمى دارد، زنده مى كند، مى ميراند، خلق مى كند، روزى مى دهد و هر چه بخواهد انجام مى دهد). و طبق نص قرآن كريم مى گوييم : (يَمْحُواْ اللَّهُ مَايَشَاَّءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ اءُمُّ الْكِتَبِ)(507) ؛ ((خداوند هر چه را بخواهد محو مى كند و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و ام الكتاب [لوح محفوظ] نزد اوست )).(508)
سؤ ال : آيا بر اعتقاد به ((بداء)) اثر و فايده اى مترتب است ؟
جواب : يكى از آثار مهم اين عقيده پيدا شدن ((اميد)) در دلهاى مؤ منان است ، گناهكاران در اثر اين اميد است كه از گناه ((توبه )) مى كنند و انسان تحت ستم به خاطر اين اميد به بهتر شدن آينده است ، كه با ظالم مى جنگد و شخص مريض ‍ براى اينكه اميد دارد شفا پيدا كند، به معالجه خود مى پردازد.
در حالى كه ((انكار بداء)) و التزام به اينكه قلم تقدير، همه چيز را قبلاً مقرر كرده و تغيير در آنها به هيچ عنوان وارد نخواهد شد، موجب ((ياءس )) و نااميدى گرديده ، سبب مى شود كه فاسق به فسق و طاغى به طغيان ادامه داده و بگويند وقتى خداوند اين چنين مقدر كرده است پس ما چطورى و به كدام طريق ، اعمال بد خودمان را مبدل به اعمال نيك بگردانيم .
شيعه و تقيّه
يكى ديگر از موضوعاتى كه شيعيان به خاطر آن مورد طعن و ايراد قرار گرفته اند، اعتقاد به ((تقيه )) هست كه باز چون علماى اهل سنت و پيروان آنها، اصل اين مطلب را نفهميده اند، اين عقيده را منافى با اسلام دانسته و لبه تيز انتقاد را متوجه مكتب اهل بيت و پيروان آن نموده اند.
شهرستانى در الملل والنحل (509) و فخر رازى در خاتمه المحصل ، به عنوان اعتراض بر شيعيان ، كلامى را از سليمان بن جرير زيدى نقل مى كنند كه او براى توهين به شيعيان و اشكال به آنها مى گويد: امامان رافضى ها دو موضوع را براى ايشان عنوان كرده اند كه احدى نمى تواند بر آنان غلبه كند، مادامى كه عقيده به اين دو موضوع در ميان ايشان باقى باشد :
1 - موضوع بداء و اعتقاد به آن است كه ابتداءاً براى شيعيان خبر مى دهند به وقوع امرى يا حصول شوكت و عظمتى و وقتى كشف خلاف شد و آنچه گفته بودند واقع نشد، متمسك به مسأ له بداء شده و مى گويند براى خداوند بداء حاصل شد.
2 - عقيده به تقيه هست ؛ زيرا آنان (امامان ) هر چه بخواهند مى گويند و وقتى معلوم گرديد كه گفتارشان با واقع مطابق نبوده و حق نيست ، مى گويند: ما آنچه گفته بوديم از روى تقيه بود، يا فلان عمل را از روى تقيه انجام داديم و لكن واقع ، غير از آن است .
اما در رابطه با بداء و معناى آن ، در فصل قبل مفصل توضيح داده شد و تكرار، بدون وجه خواهد بود.
و اما در رابطه با تقيه ، اولاً : بايد گفته شود كه برداشت سليمان بن جرير زيدى و همچنين عبدالكريم شهرستانى و فخررازى از تقيه درست در نقطه مقابل نظر و عقيده شيعيان است ، نه موافق آن و بلكه حتى كوچكترين شباهتى هم به تقيه اى كه شيعيان به آن معتقدند ندارد؛ زيرا در كلام نقل شده ، نسبت دروغ به امامان عليهم السّلام داده شده و متاءسفانه كه اين نسبت را شهرستانى و رازى هم تاءييد كرده اند؛ چون هيچ گونه ردّى بر سليمان بن جرير ندارند.
درحالى كه امامان شيعيان همان طورى كه در ((بحث تشيع چيست )) گذشت ، به اجماع همه مسلمين ، بهترين افراد جامعه اسلامى هستند و حتى كسانى كه قائل به امامت آنها هم نيستند، و ثاقت و صداقت آنها را صددرصد قبول دارند.
پس اينكه گفته شده امامان عليهم السّلام هر وقت ببينند گفتار يا كردارشان با واقع تطابق ندارد، مى گويند: آنچه ديديد يا شنيديد از روى تقيه بود، كلامى است عارى از حقيقت و بلكه عين جهالت و سفاهت .
ثانياً : تقيه ، غير واقع را واقع نشان دادن نيست تا ايراد فوق وارد گردد، بلكه ((تقيه )) مخفى نگه داشتن و ((بيان نكردن واقع )) است ، به اين بيان كه امام عليه السّلام يا هر فرد مسلمان ، گاهى روى بعضى از عوامل و جهات از قبيل ترس بر جان ، مال ، عرض و ناموس يا ترس بر ديگر برادران و خواهران مسلمانش ، يا ترس از اينكه مبادا به اسلام صدمه و ضربه اى وارد شود، واقع را در عين حال كه مى داند، بيان نكرده و براى مدتى آن را مخفى نگه مى دارد.
به بيان ديگر ((تقيه )) عبارت است از: اينكه كسى در ظاهر خودش را با ديگرى در گفتار يا كردار يا ترك كارى موافق نشان بدهد، به خاطر آنكه خود يا ديگران را از آزار احتمالى آن شخص حفظ نمايد و اين در حالى است كه شخص تقيه كننده كاملاً دانا هست به اينكه اين كار او بر خلاف حق و واقع است ، منتها چون مى داند حفظ جان يا مال يا عرض يا ناموس او يا ديگر برادران دينى وى يا ديگران يا دين ، بستگى به اين كار دارد، لذا تقيه براى مصلحت اهم ((جايز)) و حتى گاهى ((واجب )) مى شود.
اما اگر تقيه موجب فساد در امرى از امور دينى شود، يا اينكه سبب ريختن خون بى گناهى گردد و مواردى از اين قبيل ، نه تنها واجب و جايز نبوده و بلكه حرام نيز مى باشد.
روى همين جهت است كه فقهاى ما تقيه را از موضوعاتى مى دانند كه متصف به احكام پنجگانه تكليفى مى شود، يعنى زمانى واجب ، گاهى مستحب ، در مواردى جايز، بعضى از اوقات مكروه و احياناً حرام مى باشد.
با توجه به آنچه گفته شد و در بعضى از بحثهاى قبل هم گذشت ، تقيه عبارت مى شود از يك نوع ((مبارزه مخفى )) كه گاهى عليه كفر و زمانى عليه توطئه ها و نقشه هاى دشمنان اسلام و در مواردى براى حفظ وحدت كلمه بين مسلمانان و يا حفظ جان ، مال ، ناموس و عرض خود تقيه كننده يا ديگر مسلمانان ، به كار گرفته مى شود، و آنچه به عنوان توجيه اباطيل و اكاذيب مورد استفاده قرار مى گيرد، تقيه و از مصاديق آن نيست . بنابر اين به ضرس قاطع مى توان ادعا كرد كه تقيه كردن عملى است مطابق با فطرت آدمى و تمام انسانهاى عاقل دنيا در زندگى فردى و اجتماعى خود، هميشه آن را به كار مى گيرند.
مثلاً: خيلى از مردم ، برنامه هايى را كه براى آينده زندگى دارند، حتى به نزديكترين دوستان و اقوام خود نمى گويند، يا گاهى آن چنان خود را موافق با ديگران نشان مى دهند كه گويا اصلاً طرح و نقشه اى غير از آنچه ديگران مى گويند، ندارند.
در مسائل مبارزاتى براى رد گم كردن ، عكس آنچه را كه مى خواهند انجام دهند، بر سر زبانها مى اندازند. خيلى از افراد سرشناس ، براى اينكه از گزند حوادث و آزار مخالفين خود در امان بمانند، براى خود، ((اسم مستعار)) انتخاب مى كنند.
بنابراين ، تقيه موضوعى است كه نه تنها شيعيان بلكه هر انسان عاقل به رعايت آن در جهت پيشبرد اهداف خود و جامعه اى كه در آن زندگى مى كند، ملتزم خواهد بود.
علماى اهل سنّت و مساءله تقيّه
علماى اهل سنت ، اگرچه با شمشير انتقاد در رابطه باتقيه ، به شيعيان حمله ور مى شوند، اما در جاى خودش به آن ملتزم و ناچار از پذيرش آن هستند. آخر مگر مى شود، مطلبى را كه قرآن كريم بالصراحه تجويز مى كند، منكر شد؟
آيا آنان داستان عمار ياسر و دست برداشتن او را از اسلام در ظاهر، نخوانده اند؟ و آيا نزول آيه مباركه (... إِلا مَنْ اءُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌ بِالاِْيمَنِ...)(510) را در همين رابطه نمى دانند؟
از همه مهمتر فخر رازى كه در خاتمه كتاب المحصل ، گفتار سليمان بن جرير را با آن آب و تاب نقل نموده و شيعيان را به خاطر تجويز تقيه مورد سرزنش قرار مى دهد، خود در تفسير كبير، ذيل آيه مباركه (... إِلاَّ اءَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَلةً ...)(511) ؛ ((مگر اينكه از آنها بپرهيزيد و به خاطر هدفهاى مهمترى تقيّه كنيد))، چنين مى گويد: تقيه ، در جايى كه مربوط به اظهار دوستى و دشمنى مى شود، جايز است و گاهى هم جايز مى شود در جايى كه مربوط به اظهار دين باشد و اما تقيه اى كه براى غير، ايجاد ضرر مى كند مثل قتل ، زنا، غصب اموال ، شهادت به دروغ ، متهم كردن زنان پاك دامن و مطلع ساختن كفار، بر خصوصيات مسلمين ، جايز نخواهد بود. بعد مى گويد: تقيه دراسلام تجويز شده است براى حفظ نفس ، آيا براى حفظ مال هم جايز هست ؟
وى جواب مى دهد : احتمال مى رود كه در آن صورت هم جايز باشد؛ زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((حرمة مال المسلم كحرمة دمه ؛ مال مسلمان چون خون او محترم است )).
باز آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من قتل دون ماله فهو شهيد؛ كسى كه براى دفاع از مالش كشته مى شود، درجه شهادت دارد)).
و چون حاجت انسان به مال شديد است و لذا اگر آب را با پول زياد يا جنسى معامله كنند، فرض وضو از انسان ساقط شده و وظيفه او به تيمم تبديل مى شود، تا اين ضرر دامنگير او نشود، پس چگونه براى حفظ مال تقيه جايز نباشد؟
بعد مى گويد: مجاهد گفته است اين حكم ؛ يعنى جواز تقيه قبل از قوت دولت اسلامى بود تا مسلمانان كه از نظر قدرت ، ضعيف بودند، بتوانند خودشان را حفظ نمايند، اما بعد از قوت اسلام و توانايى مقابله با دشمنان جايز نخواهد بود.
فخر رازى در جواب مجاهد مى گويد: از حسن روايت شده كه تقيه تا به روز قيامت براى مؤ منان جايز خواهد بود و اين قول احسن است ، زيرا دفع ضرر از نفس به قدر امكان واجب مى باشد و اين مطلب را بيشتر واضح مى سازد آنچه حميدى روايت كرده است ، در جمع بين صحيحين در مسند عايشه كه مورد اتفاق بوده و شارح و قايه از حنفيه نيز در كتاب حج متذكر شده است و آن خبر اين است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به عايشه فرمود: اگر قوم تو قريب العهد به جاهليت (و در روايت ديگر قريب العهد به كفر) نبودند و اگر ترس از انكار قلبى آنها نبود، امر مى كردم خانه كعبه را خراب كنند، پس داخل خانه مى كردم آنچه را كه خارج قرار داده اند و خانه چسبيده به زمين بنا مى نمودم و براى آن دو تا در قرار مى دادم يكى شرقى و ديگرى غربى تا مطابق آنچه كه ابراهيم عليه السّلام ساخته بود، مى گرديد.
بعد مى گويد: وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با آن علوّشان و سموّ مكان و سطوع برهانى كه دارد، از مردم و اعيان صحابه تقيه كند تا مبادا بر خلاف او نقشه اى بكشند و مانع اصلاح بناى كعبه شوند، پس چرا تقيه براى آحاد مسلمين جايز يا در مواردى واجب نباشد.(512)
نويسنده گمان نمى كند با بيان اعتراف آقاى فخر رازى بر جواز يا حتى وجوب تقيه ، آن هم در صورتى كه خود او شيعيان را به خاطر همين مطلب مورد انتقاد قرار داده است ، ديگر براى كسى اشكال و ايرادى باقى مانده باشد.
البته ممكن است بعضى تقيه را نتيجه جبن و ترس بدانند، ولى پس از كمى دقت متوجه خواهند شد كه تقيه ، عملى از روى ترس يا بزدلى نيست ، بلكه بى گدار به آب نزدن و بى فكر حركت نكردن و راه نيفتادن است .
شيعه و سنّت
از نظر شيعيان ، سنّت به قول ، فعل و تقرير معصوم اطلاق مى شود، اعم از آنكه پيامبر باشد يا امام يا هيچكدام .
به اين بيان كه چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معصوم است ، پس گفتار و كردار و سكوت و امضاى او به هيچ عنوان مخالف با دستورات خداوند متعال نبوده بلكه همه مطابق خواست و اراده و رضاى خداوند است و چون چنين است ، اطاعت از تمام حركات و سكنات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر ما واجب است ، قرآن كريم نيزدر رابطه با همين مطلب است كه مى فرمايد: (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَلكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا ...)؛(513) ((آنچه را رسول براى شما (از جانب خداوند مى آورد) بپذيريد (و اجرا كنيد) و از آنچه شما را از آن نهى مى كند، اجتناب نمائيد)).
اين آيه مباركه به عموم خودش ، هم شامل امور دنيايى مى شود هم شامل امور آخرتى به اين معنا كه در اطاعت از اوامر و نواهى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرقى بين دين و دنيا وجود ندارد، شما ملزم هستيد همانطورى كه در امور دينى از او مى آموزيد، كارهاى دنياى خودتان را نيز مطابق آنچه او به شما دستور مى دهد قرار بدهيد.
و اما ديگر معصومين كه به نظر شيعيان ، بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سيزده نفر مى باشند، يعنى دوازده امام عليهم السّلام و حضرت زهرا عليها السّلام گر چه پيامبر نيستند يا حضرت زهرا عليها السّلام حتى مقام امامت را هم ندارد، اما چون معصوم از گناه و مصون از خطا و اشتباه هستند، تمام كردار و گفتار و تقرير آنها نيز مطابق خواست و اراده خداوند بوده و بيانگر همان قانون و شرعى است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله از جانب خداوند آورده است و چون چنين است پس اطاعت از آنان نيز در تمامى ابعاد واجب و لازم است .
به عبارت ديگر: شيعيان هيچ گاه معتقد نبوده اند كه در قبال سنت پيامبر، سنت ديگرى هم وجود دارد و بايد پيروى شود، بلكه معتقدند آنچه را كه از حضرت زهرا عليها السّلام و امامان عليهم السّلام نقل شده است و به عنوان مدارك احكام مورد استفاده قرار مى گيرد، سنّت خود آن حضرات نيست ، بلكه همان سنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است كه از طريق آن بزرگواران به مردم ابلاغ گرديده است ؛ يعنى همانطورى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مبلغ قانون و احكامى است كه خداوند، توسط وحى براى آن حضرت نازل فرموده است ، ائمه اطهار عليهم السّلام نيز مبلغ آنچه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آنها رسيده هست ، مى باشند.
به همين جهت است كه اگر در موردى از موارد، چيزى كه از آنان نقل شده مطابقت با سنت رسول خدا نداشته باشد، طرد شده و همين عدم مطابقت با سنت ، دليل بر جعل و وضع منقول ، توسط انسانهاى فاسد و از خدا بى خبر تلقى مى گردد.
چنانچه اگر سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از غير طريق آن بزرگواران ثابت شود، باز شيعيان خود را ملزم مى دانند تا به آن عمل نمايند و از ائمه اطهار عليهم السّلام هم نقل نشده كه فرموده باشند، فقط به آنچه كه از طريق ما به شما مى رسد عمل كنيد، و چيزى كه از طريق غير ما به شما ابلاغ مى گردد حتى اگر صحيح هم باشد مورد عمل قرار ندهيد.
منتها شيعيان به خاطر دو جهت راه به دست آوردن سنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را منحصر به طريق حضرات امامان عليهم السّلام مى دانند.
1 - حديث شريف ثقلين كه قبلاً به بعضى از اسناد و مدارك آن اشاره شد و در آن حديث ، پيامبر مرجع بعد از خودش ‍ را به قرآن و عترت منحصر فرموده است .
2 - اهل بيت عليهم السّلام تنها كسانى هستند كه به تمام كليات و جزئيات دين و سنت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به طور كامل آگاهى دارند، زيرا آنان هر چه مى گويند و هر دستورى كه مى دهند، همه متصل به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى باشد، براى آنكه اميرمؤ منان على عليه السّلام به تمام برنامه هاى دينى ، اعم از آنچه در كتاب يا سنت هست ، كاملاً آگاهى داشته و موافق و مخالف ، مقر و معترفند كه كسى داناتر از آن حضرت در ميان امت اسلامى نبوده است ، آن حضرت هم هرچه را كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ديده يا شنيده بود، به امام بعد از خودش كه امام حسن مجتبى عليه السّلام باشد منتقل نمود و امام مجتبى هم به امام حسين عليه السّلام و آن حضرت نيز به امام چهارم و به همين منوال هر امامى ، آنچه از پيامبر در رابطه با دين و احكام آن از امام قبل شنيده بود به امام بعد منتقل مى نمود و آنها ضمن اينكه اصل و اساس دين را مى دانستند، آن را به طور صحيح و درست به مسلمانان هم ابلاغ مى كردند.
پس اگر كسى قائل به عصمت امامان عليهم السّلام هم نباشد، با آنچه ذكر شد متوجه خواهد گرديد كه احتمال خطا و اشتباه در رابطه با آن بزرگواران به حداقل مى رسد و به همين سبب ، پيروى از آنان واجب مى شود، چه در غير ايشان احتمال خطا و اشتباه به مراتب بيشتر از ايشان خواهد بود.
اينجا ذكر دو نكته لازم است :
1 - شيعيان در بررسى اسناد روايات دقت كامل نموده و به رواياتى كه سند آن به يكى از معصومين عليهم السّلام متصل نشود، يا يكى از روات سند مجهول الحال باشد، عمل نمى كنند و چنانچه روات خبر، موثق باشند، يعنى از كذب و جعل دور و در اداى آنچه شنيده اند امين باشند، عمل به آن خبر را لازم مى دانند و در اين رابطه كارى به مذهب فقهى يا كلامى راوى ندارند، راوى از اهل تسنن باشد يا اهل تشيّع ، دوازده امامى باشد يا غير آن ، در قبول روايت او تاءثير نمى گذارد.
2 - شيعيان ، نه تنها اسناد روايات را مورد بررسى و تحقيق قرار مى دهند، بلكه در متون روايات و الفاظ آن نيز دقت كامل را مبذول مى دارند و اگر متن روايتى با كتاب يا سنت سازش نداشته باشد، يا مطلبى در آن باشد كه با ضوابط و قواعد و اصول مسلّم اسلام منافات داشته باشد، آن را نپذيرفته و به آن عمل نخواهند كرد. در لابلاى روايات وارده از ائمه معصومين عليهم السّلام نيز رواياتى وجود دارد كه ما را امر مى كند تا به آنچه صدور آن مسلم و مراد از آن روشن است عمل نماييم .
اهل سنّت كيست ؟
از بحثهاى گذشته به اين نتيجه مى رسيم كه تنها عاملين به سنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله شيعيان هستند، براى اينكه شيعيان در تمام ابعاد دينى ، اعم از امور مربوط به معاش يا معاد يا مسايل و احكام فقهى از سياسيات و عباديات و احكام اقتصادى و نظامى و فرهنگى و همچنين مباحث اعتقادى به اهل بيت عليهم السّلام مراجعه مى كنند و آن بزرگواران نيز هرچه را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده اند، بدون آنكه كوچكترين دخل و تصرفى در آن بنمايند براى مردم بازگو مى كنند و آنچه از آنان در كتب و مجاميع روايى شيعه موجود است ، استنباطات و نظرات شخصى و خصوصى آنها نيست ، بلكه آن بزرگواران عليهم السّلام مبين و مروج دين مبين از طريق قرآن و سنت سيّد مرسلين هستند.
شيعيان اصول عقايد را از ابوالحسن اشعرى يا ماتريدى يا واصل بن عطا نمى گيرند، چون در بيان عقايد اسلامى ، آنان هيچ گونه اصالت و محوريت ندارند، آرا و نظريات آنان نيز آراى شخصى خودشان حساب شده و واجب الاتباع نخواهد بود. از نظر زمانى هم با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فاصله داشته و هرگز آن حضرت را نديده و از او چيزى نشنيده اند.
به نظر شيعيان ، اصول عقايد كه پايه و اساس دين مى باشد بايد از خود رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله كه صاحب و آورنده دين هست گرفته شود، نه از كسى كه از لابلاى بعضى ازمطالب ، قواعدى را مطابق سليقه شخصى خود استنباط و استخراج نموده و به ديگران ارائه مى دهد.
وانگهى ، وقتى اخذ دين و مبانى آن ازخود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ممكن است ، نيازى به مراجعه به غير آن حضرت وجود ندارد و در اين رابطه اگر كسى به كتب حديثى شيعيان مراجعه كند، متوجه خواهد شد كه چقدر حديث در ابواب مختلف اعتقادى ، از مباحث خداشناسى و توحيد گرفته تا ديگر اصول و عقايد دينى و فروعات آن مثل قضا و قدر، جبر و اختيار و غير آن ، وجود دارد.
همچنين تفسير قرآن و مراد خداوند متعال را از آيات كريمه آن بايد از شخص رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به دست آورد، نه از كسانى كه مطابق راءى و سليقه شخصى خودشان قرآن را تفسير مى نمايند و لذا شيعيان ضمن آنكه تفسير به راءى را باطل مى دانند، ملتزمند كه قرآن كريم را يا به كمك خود قرآن تفسير نمايند يا آنكه از روايات وارده در رابطه با مباحث قرآنى استفاده نموده و نظر شخصى مفسر را به صرف آنكه مفسر است ، مورد اعتنا قرار ندهند.
در فروعات فقهى و احكام دينى نيز شيعيان ملتزم هستند به آنچه كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در زمان حيات پربار خود بيان نموده ، عمل كنند و اگر كسى بعد از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله بيايد و حكمى را تشريع و ابداع كند، ارزشى براى آن قائل نشده و عمل به آن را نه تنها واجب نمى دانند، بلكه التزام به آن حكم را ((حرام )) نيز مى دانند.
و اين بدان جهت است كه شيعيان معتقدند طبق نصوص قرآن كريم ، تمام احكام دين به طور كامل در زمان پيامبر بر آن حضرت نازل شده و آن حضرت نيز به ديگران ابلاغ نموده است : (... الْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ...)(514) ؛ ((امروز دين شما را براى شما كامل نمودم )) (يعنى ديگر هيچ گونه كمبودى در آن ديده نمى شود).
وقتى دين كامل باشد، نيازى به كم كردن يا افزودن به آن نيست و اگر كسى از پيش خودش چيزى به دين بيفزايد يا از آن بكاهد، به هر عذر و بهانه و مصلحت تراشى كه باشد، از نظر قرآن كريم محكوم است ؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد:
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءوْلََّبِكَ هُمُ الْكَ فِرُونَ).(515)
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الظَّ لِمُونَ)(516) .
- (... مَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ اءَنزَلَ اللَّهُ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الْفَ سِقُونَ)(517) . ((آنها كه (مطابق ما انزل اللّه ) يعنى احكامى كه خداوند نازل فرموده است ، حكم نكنند، كافر، ظالم و فاسق خواهند بود)). و اگر عدم حكم ، مطابق حكم خدا موجب كفر و ظلم و فسق شود، حكم مخالف حكم خداوند به طريق اولى موجب كفر و ظلم و فسق خواهد بود.
- (... مَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَاءُوْلََّبِكَ هُمُ الظَّ لِمُونَ)(518) ؛ ((كسانى كه از حدود (تعيين شده از جانب ) خداوند، تجاوز نموده (و پا را فراتر مى گذارند)، ظالم خواهند بود)). و شكى نيست كه يكى از مصاديق بارز اين آيه مباركه تشريع قانون و جعل حكم مى باشد.
البته ، بايد دانست كه استنباط و استخراج حكم از منابع آن كه بعداً مورد بررسى قرار خواهد گرفت ، ربطى به باب جعل و تشريع ندارد، زيرا ((تشريع )) قانون و حكم درست كردن است و استنباط، عالم شدن به قانون و حكم مى باشد.
خلاصه ، آنچه را پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله واجب نموده ، تا قيامت واجب و آنچه را حرام كرده ، تا قيامت حرام است ، مستحب او براى هميشه مستحب و مكروه او براى هميشه مكروه و مباح او الى يوم القيامة مباح خواهد بود؛ و اگر كسى چيزى را از پيش خود حرام نمايد يا كارى را واجب اعلام كند و مستند به اصلى از اصول و قواعد مسلّمه نباشد، اين كار او بدعت حساب شده و عمل به آن نيز حرام مى باشد.
((بدعت ))، يعنى نوآورى ممكن است در صنايع ، تاكتيكهاى نظامى ، مباحث علمى يا كسب و تجارت و امثال آن مورد تصديق و تحسين قرار بگيرد، اما اگر در مسائل و احكام مربوط به دين باشد، بى ارزش بوده و صاحب آن تقبيح شده و معذب به عذاب الهى خواهد گرديد. پس بدعت در امور مربوط به دين نه تنها حسن و زيبا نيست ، بلكه زشت و ناروا مى باشد.

next page

fehrest page

back page