next page

fehrest page

back page

حافظ سليمان قندوزى حنفى در رابطه با آن بزرگوار مى گويد: ((آن حضرت عليه السّلام شخصيتى صالح ، عابد، جواد، حليم و داراى قدر و منزلتى رفيع و علمى كثير بود و مردم آن حضرت را بنده صالح خدا مى خواندند)).(163)
يك صفحه بعد مى گويد: ((امام صادق عليه السّلام فرمود: موسى سيد و آقاى فرزندان من است )).
و نيز فرمود: ((او بابى از ابواب اللّه است كه خداوند منجى اين امت ، غوث امت و نور ملت و بهترين مولود را از او به دنيا مى آورد (مراد حضرت ، امام زمان مهدى منتظر(عج ) است )).
بعد مى گويد: ((ماءمون الرشيد از پدرش هارون الرشيد روايت مى كند كه او به فرزندانش مى گفت : موسى كاظم عليه السّلام امام مردم و حجت خداوند بر آنها و خليفه او در ميان مردم است و من (هارون ) امام جماعت در ظاهر و در اثر غلبه و زور هستم و به خدا قسم كه موسى بن جعفر عليهماالسّلام از من و از همه مردم به جانشينى رسول خدا سزاوارتر است . و به خدا قسم اى ماءمون ! تو كه فرزند من هستى اگر با من از در منازعه بر سر حكومت پيش بيايى ، چشمهايت را در مى آورم ؛ زيرا حكومت عقيم است )).
آنگاه هارون به ماءمون گفت : ((پسر جان ! اين شخصيت ، وارث علم نبيّين مى باشد، او موسى بن جعفر است ، اگر خواستى علم صحيح را بياموزى ، بدان كه نزد او پيدا مى شود)).(164)
قندوزى از كتاب صواعق نيز نقل مى كند كه : ((امام كاظم عليه السّلام عابدترين و عالم ترين مردمان زمان خود به حساب مى آمد)).(165)
ابو حاتم در رابطه با آن حضرت مى گويد: ((او مورد وثوق و امامى از ائمه مسلمين است )).
بعضى ديگر از علماى اهل سنّت گفته اند: ((آن حضرت شخصيتى صالح ، عابد، جواد، حليم و داراى منزلتى رفيع و بزرگ است )).
براى آن حضرت كرامتى نيز ذكر كرده اند كه دال بر رفعت قدر و بلندى مقام آن بزرگوار مى باشد.(166)
ابن ابى حاتم رازى نيز مى گويد: ((عبدالرحمن از پدرش نقل مى كند كه گفت : امام كاظم عليه السّلام مورد وثوق و صدوق و امامى از ائمه مسلمين است )).(167)
و اما امام على بن موسى الرّضا عليهماالسّلام پس در قدر و جلال آن حضرت همين بس كه باز حافظ سليمان قندوزى حنفى روايت مى كند از امام كاظم عليه السّلام كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وعلى عليه السّلام را درخواب ديد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: ((اى موسى ! فرزند تو، بانور خدا نظر مى كند و از روى حكمت سخن مى گويد و هيچ وقت خطا نمى كند و به همه چيز عالم است ، او پر است از حكمت و علم )).(168)
آن حضرت در حيات و پس از آن ، مورد احترام و تعظيم مسلمين بوده و قبر مطهرش تا به امروز زيارتگاه عاشقان و شيفتگان خاندان عصمت است .
مسعودى در مروج الذهب مى نويسد: ((وقتى حضرت رضا عليه السّلام به درخواست مأ مون از مدينه به مرو آمد، مأ مون خواص خودش را جمع كرد و گفت : من در ميان اولاد عباس (رض ) و اولاد على عليه السّلام افضل از امام رضا عليه السّلام و احق به خلافت پيدا نكردم )).(169)
ابو حاتم محمد بن حبّان البستى كه از اعلام اهل سنت و از ائمه جرح وتعديل است ، در كتاب ثقات ، وقتى به ترجمه آن حضرت عليه السّلام مى رسد، مى گويد: ((قبر آن بزرگوار در منطقه سناباد خارج نوغان است و بين مسلمانان مشهور مى باشد و من قبر آن حضرت را بسيار زيارت كرده ام ، در مدت زمانى كه در طوس بودم ، به هيچ مشكلى برنخوردم مگر اينكه رفتم و قبر آن حضرت را زيارت نموده و از خدا در آن مكان مقدس رفع آن مشكل را خواستم و دعايم مستجاب شد و اين مطلبى است كه من بارها و بارها آن را تجربه كرده ام )).(170)
ابن صباغ مالكى از شيخ كمال الدين بن طلحه نقل مى كند كه او گفت : ((اميرالمؤ منين على عليه السّلام و زين العابدين على بن الحسين عليهماالسّلام از دنيا رفتند و على بن موسى عليهماالسّلام جايگزين آنان شد و در واقع ثالث آن دو بزرگوار بود، كسى كه با دقت وفكر، آن حضرت را مطالعه كند، متوجه خواهد شد كه وارث آن دو بزگوار است در ايمان و علوّ شاءن و ارتفاع مكان و كثرت اعوان و ظهور برهان )).
در چند صفحه بعد مى گويد: ((بعضى از ائمه از اهل علم مى گفت : مناقب و فضايل على بن موسى الرضا از اجل مناقب است )).(171)
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه على بن موسى الرضا عليهماالسّلام مشهورترين فرزندان امام كاظم و از نظر قدر و منزلت بلند مرتبه ترين آنهاست .(172)
و اما، امام محمد بن على جواد مشهور به تقى عليه السّلام پس در رابطه با آن حضرت ، كمال الدين محمد بن طلحه شافعى در كتاب مطالب السؤ ول مى گويد: ((آن حضرت ابوجعفر ثانى است ؛ زيرا در آباى آن حضرت ابو جعفر محمد بن على باقر عليه السّلام نيز بوده است و چون اسم و كنيه هر دو بزرگوار يكى است به خاطر اينكه تميز داده شوند، امام جواد را ابو جعفر ثانى مى گفتند)).
بعد مى گويد: ((آن حضرت اگر چه در سنين كودكى به امامت رسيد اما قدر و منزلتش بزرگ و نامش بلندآوازه بود، آن حضرت به نص پدر بزرگوارش امام رضا عليه السّلام بعد از پدرش حايز مقام امامت شد)).(173)
حافظ قندوزى حنفى نيز مى گويد: ((از امامان اهل البيت ابوجعفر محمد جواد فرزند على بن موسى الرضا عليهماالسّلام است كه ملقب به تقى مى باشد)).(174)
همچنين ابن صباغ مالكى در الفصول المهمة از كمال الدين محمد بن طلحه شافعى و حافظ سليمان قندوزى حنفى در ينابيع المودة نقل مى كنند كه وقتى ماءمون از حضرت محمد بن على الجواد با آن سن كمى كه داشت تعظيم وتكريم نمود و خواست دخترش ام الفضل را به آن حضرت تزويج كند، عباسيها، بناى مخالفت را گذاشته و به ماءمون گفتند: مى ترسيم خلافت از بنى عباس به بنى على منتقل شود، پس از او صرف نظر نموده وبا يكى از اقوام خودت وصلت كن ، ماءمون گفت : آنچه بين شما و بين آل ابى طالب واقع شده است ، شما خود سبب آن بوده ايد و اگر با چشم انصاف نگاه كنيد متوجه مى شويد كه آنان از شما اولى واحق به خلافت هستند و اگر من محمد بن على جواد عليه السّلام را تكريم مى كنم بخاطر كثرت علم آن حضرت و برترى او بر كافه اهل فضل و دانش است ، گفتند: او هنوز بچه است ، علمش ‍ كجا بود، اجازه بده ما او را بيازماييم ، اگر برنده شد آن وقت اختيار با اميرالمؤ منين است ، ماءمون اجازه داد و آنها با ((يحيى بن اكثم )) قاضى القضات صحبت كردند و او را وعده ها دادند، يحيى بن اكثم حاضر شد كه از آن حضرت سؤ الاتى كند و او را مغلوب گرداند.
روز مناظره فرا رسيد و ماءمون بر جاى خودش نشست و ديگر اعيان و اشراف هم هر كدام سرجاى خود قرار گرفتند.
آنگاه يحيى بن اكثم از مسايل عديده اى كه قبلاً در ذهن خود آماده كرده بود از آن حضرت پرسيد، آن بزرگوار بدون معطلى همه سؤ الات او را به بهترين وجه پاسخ داد، تا ديگر سؤ الى براى او باقى نمانده و ساكت شد. مردم از فصاحت و جوابهاى نيكو و منطق حسن آن حضرت تعجب كردند.
آنگاه ماءمون گفت : اى بزرگوار! اگر مى خواهى از يحيى بن اكثم سؤ ال كن ، فرمود: ((اگر او بخواهد)).
يحيى گفت : ((سؤ ال كنيد، اگر جوابى داشتم مى گويم و الاّ از شما استفاده مى كنم و از خدا مى خواهم كه مرا به راه صواب راهنمايى كند)).
حضرت فرمود: ((چه مى گويى در رابطه با مردى كه در اول روز به زنى از روى شهوت نگاه كرد و نظر او به آن زن حرام بود و وقتى مقدارى از روز گذشت ، آن زن براى او حلال شد، موقع زوال دوباره آن زن بر او حرام گرديد، عصر دوباره برايش حلال شد، مغرب برايش حرام گرديد و چون وقت عشا داخل شد دوباره حلال شد، نصف شب برايش حرام شده و موقع طلوع فجر دوباره حلال گرديد، پس به من بگو براى چه اين زن در اين اوقات براى اين مرد حلال شد و حرام گرديد؟)).
يحيى بن اكثم گفت : ((نمى دانم اگر صلاح مى دانيد، براى استفاده ما، جواب را خودتان بفرماييد)).
حضرت فرمود: ((اين زن ، كنيز مردى از مردمان بود و شخصى كه اول روز به اين زن از روى شهوت نگاه كرد نظرش ، نظر حرام بود، اما وقتى مقدارى از روز گذشت ، آن مرد، كنيز را از صاحبش خريدارى نموده و مالك او شده برايش حلال گرديد، در موقع زوال كنيز را آزاد نمود، برايش ‍ حرام گرديد و چون عصر داخل شد، او را براى خودش تزويج نمود و حلال شد، مغرب كه فرا رسيد، با آن زن ظهار نموده و او برايش حرام گرديد و چون وقت عشا فرا رسيد، كفاره ظهار را پرداخته و برايش حلال شد و چون نصف شب فرا رسيد، او را به يك طلاق ، طلاق داد و بر او حرام شد و موقع طلوع فجر دوباره به آن زن رجوع نموده برايش ‍ حلال گرديد)).
پس ماءمون رو به بستگان و اهل بيت خود نمود و گفت : آيا بين شما كسى پيدا مى شود كه اين گونه جواب مسائل را بيان كند؟.
گفتند: (...ذلك فضل اللّه يوتيه من يشاء...)(175) اين لطفى از الطاف خداوند است كه به هر كه بخواهد عطا خواهد كرد(176) . كنايه از اينكه ما قدرت جواب دادن يك مسأ له را نداريم چه رسد به اين همه سوالى كه مطرح شد و آن حضرت جواب فرمود.
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه امام جواد عليه السّلام بزرگترين و كاملترين فرزندان امام رضا عليه السّلام است ازنظر جلالت و آگاهى .(177)
و اما امام على بن محمد هادى نقى عليه السّلام پس ابن عماد حنبلى در رابطه با آن حضرت مى نويسد: ((آن حضرت فقيه ، امام و هميشه در حال عبادت بود)).(178)
ابن صباغ مالكى از بعض اهل علم نقل مى كند كه گفت : ((امام على بن محمد الهادى بر مسند كرامت و بزرگوارى قرار گرفته است كه از زمين تا آسمان همه جا سخن از كرامت اوست ، هيچ منقبتى نيست مگر آنكه به آن حضرت برمى گردد و هيچ كرم و بزرگوارى نيست مگر آنكه آن بزرگوار در آن صاحب فضل است و هيچ وصفى وجود ندارد مگر آنكه او در آن از همه برتر است )).(179)
حافظ سليمان قندوزى حنفى مى گويد: ((امام ابوالحسن على هادى عليه السّلام عابد و فقيه و امام بود)).(180)
حافظ مذكور در باب 63 از صواعق نقل مى كند كه امام على بن محمد نقى عليه السّلام وارث پدرش بود در علم و كمال و سخاوت .(181)
عبدالرزاق بن شاكر بدرى شافعى نيز كتابى در رابطه با آن حضرت به نام ((سيرة الامام العاشر على الهادى )) نوشته است كه متأ سفانه آن كتاب در دسترس حقير نبود.
و اما امام حسن بن على زكى عسكرى عليهماالسّلام پس در فضل آن حضرت ابن صباغ مالكى مى گويد: ((او كريم پسر كريم است و احدى در امامت آن بزرگوار شك و ترديدى ندارد و او تنها مشترى و خريدار اوصاف نيك است . وحيد زمان خودش هست . بدون آنكه كسى بتواند در برابر او قرار بگيرد و در بحر علم [بهترين ] شناگر است . بدون آنكه كسى بتواند با او از سر منازعه بر خيزد، او سيد و آقاى اهل عصر خود و امام زمان خودش مى باشد، گفتارش محكم و متين ، كردارش ‍ پسنديده و نيكوست . او برتر از افاضل و دانايان زمان خود بوده و فارس ميدان علوم است . فارسى كه ميدان را رها ننموده و مبارز مى طلبد، مبين غوامض و معضلات علمى بوده و بدون مكر و حيله بر ديگران مى چربد و هيچ گاه بخاطر آنچه مى داند، نزاع و مجادله نمى كند، كاشف حقايق است به نظر صائبش و ظاهر كننده دقايق و باريكى هاست به فكر ثاقبش )).(182)
در مقام علمى و دانش الهى آن حضرت همين بس كه بزرگان اهل سنت نقل كرده اند در زمانى كه آن حضرت در زندان معتمد عباسى به سر مى برد، قحطى آمد، براى آنكه باران نمى باريد پس خليفه به مردم دستور داد كه سه روز پشت سر هم بيرون بروند و براى آمدن باران دعا كنند. پس باران نيامد.
چون از دعاى مسلمانها كارى ساخته نشد، نصارا براى دعا بيرون آمدند و راهبى نيز با آنان بود، هر وقت آن راهب دستش را به سوى آسمان بلند مى كرد آسمان ابرى شده و باران مى باريد، دو سه روز كه اينكار ادامه پيدا كرد مردم نسبت به حقانيت دين اسلام شك كردند. و حتى بعضى دست از دين كشيده و مرتد شدند، معتمد از اين برنامه سخت ناراحت و نگران شده و دستور داد امام عسكرى عليه السّلام را از زندان آزاد و به نزد او بياورند.
وقتى آن حضرت را نزد معتمد آوردند، گفت : اى بزرگوار! امت جدت را درياب ، قبل از آنكه همه به گمراهى كشانيده شوند.
امام حسن عسكرى عليه السّلام فرمود: بايد نصارا فردا هم بيرون بيايند و من به حول و قوه خداوند مشكل را از مردم زايل مى كنم . چون فردا شد و راهب نصرانى دستش را به سوى آسمان بلند كرد باز آسمان ابرى شده و باران باريد.
آن حضرت دستور داد تا هر چه در دست راهب است بگيرند و بياورند پس ديدند در دست او استخوان انسانى است .
آن حضرت به راهب گفت : دعا كن باران بيايد، او دستهايش را بالا برد اما اينجا قضيه به عكس شده ، ابر نيامد بلكه آسمان صاف و آفتابى گرديد.
مردم تعجب كردند و معتمد پرسيد، چه سرى در اين استخوان نهفته است . حضرت فرمود: اين استخوان پيامبرى است كه اين راهب آن را پيدا نموده است و هرگاه استخوان پيامبرى برهنه به طرف آسمان گرفته شود، هوا ابرى شده و باران خواهد آمد.
پس چندين بار، آن استخوان را امتحان نمودند، چنان بود كه حضرت فرموده بود، پس شبهه و شك از مردم زايل شده و حضرت به خانه خودش مراجعه فرمود.(183)
و اما امام مهدى صاحب الزمان - عج اللّه تعالى فرجه الشريف - پس در فضل و بلندى مقام و ارتفاع شأ ن آن حضرت همين بس كه همه مخلوقات منتظر ظهور آن امام بزرگوار مى باشند و از مسلمين اعم از شيعه وسنّى و زيديه وديگر فرق ، كسى در اينكه آن حضرت بعد از ظهورش جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد و ظلم و جهل را از بين خواهد برد، شك ندارد و اگر اهل تسنن در رابطه با آن حضرت بيشتر از شيعه كتاب ننوشته باشند، يقيناً كمتر ننوشته اند، ما در ((بخش شيعه كيست ؟)) به تعدادى از آن كتب با ذكر اسامى مؤ لفين آنها اشاره خواهيم كرد.
طالبين حقيقت مى توانند به كتب ينابيع المودة ، الفصول المهمة ، مستدرك الصحيحين ، حلية الاولياء و امثال آنها مراجعه نمايند.
لازم به توضيح است كه فضل و منقبت اهل بيت عصمت و طهارت به مراتب بيشتر از آن است كه در چند صفحه يا حتى چند كتاب نوشته شود. و باز آن بزرگواران بالاتر از آنند كه انسانى عادى بيايد و از شخصيت آنها سخن بگويد، يا احياناً آن حضرات را چون ديگر روات احاديث توثيق كند. ولى چون روى سخن ما با برادران اهل تسنن است و آنان عصمت را نه تنها در امامان كه حتى در شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هم قبول ندارند، مجبوريم كه لااقل امامان بزرگوار را براى آنان از زبان خودشان معرفى كنيم تا بدانند كه كسى در زير اين آسمان كبود، در رابطه با علو شأ ن و ارتفاع مقام آنان شكى نداشته بلكه مخالف و موافق ، آن حضرات را نسبت به علوم دين ، دانا و آگاه و خبره مى دانند.
پس از ثبوت مقام علمى اهل بيت بايد گفت علاوه بر آنچه گذشت ، اتفاق همه مسلمانان نيز خود شاهد ديگرى بر مقام علمى اهل بيت است و مثل آنان ديگر كسى در ميان مسلمين پيدا نمى شود كه همه بالاتفاق قبولش داشته باشند، بنابراين ، بر همه مسلمانان واجب مى شود كه اگر چنانچه امامت را يك منصب انتخابى دانسته و كسانى را براى آن مقام انتخاب كردند، اين مطلب را توجه كنند كه در آن صورت خلافت يك مسأ له سياسى خواهد بود، اما فهم دين و پيروى از سنّت سيّد مرسلين صلّى اللّه عليه و آله ربطى به سياست ندارد، بلكه بايد در اين زمينه دنبال كسانى رفت كه از تمام حقايق دينى مطلع بوده و بدون اينكه نياز به اجتهاد و ارائه نظر شخصى داشته باشند، حقيقت دين و احكام آن را براى مردم بيان مى نمايند.
جاى تعجب است كه برادران اهل سنت ما از ابو حنيفه و شافعى و احمد بن حنبل و مالك كه همه آنها به فضل و علم امام صادق عليه السّلام و اجداد طاهرينش معترف بوده و بر سفره و خوان علم و فضل او نشسته اند، پيروى مى كنند، اما حاضر نيستند كه از امام صادق عليه السّلام كه استاد آنهاست و از همه نسبت به امور و احكام دين داناتر است ، پيروى نمايند.
اى كاش ! به صرف عدم پيروى اكتفا مى كردند. عده اى از مؤ لفين و علماى اهل سنّت ، مكتب تشيّع را كه مكتب اهل بيت است اصلاً جزء اسلام نمى دانند و اشخاص عادل را حتى كسانى را كه مورد ذمّ علماى اهل تسنن مى باشند برتر از امام صادق عليه السّلام مى دانند مثلاً قطّان مى گويد: مجالد نزد من محبوب تر از امام صادق عليه السّلام است (184) و اين در حالى است كه علماى اهل تسنن مجالد را ذمّ نموده اند يا لااقل تعديلى در رابطه با او ذكر ننموده اند.(185) و اين بسى جاى تأ سف است .
2 - (وَإِذِ ابْتَلَىَّ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَ تٍ فَاءَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّ لِمِينَ).(186)
((و زمانى كه خداوند، ابراهيم عليه السّلام را به حوادثى امتحان نمود و او از امتحان پيروز و سر بلند بيرون آمد، خداوند او را مخاطب قرار داده ، فرمود: من تو را براى مردم امام قرار دادم ابراهيم عليه السّلام به عنوان دعا و در خواست از خداوند تقاضا كرد: پروردگارا! اين منصب و مقام ( امامت ) را براى نسل و ذريه خود از تو مى خواهم ، خداوند فرمود: عهد و ميثاق و پيمان من به ظالمان نخواهد رسيد)).
دلالت آيه مباركه بر امامت ائمه دوازده گانه ، غير قابل خدشه و انكار است ؛ زيرا وقتى حضرت ابراهيم عليه السّلام براى نسل و ذريّه خود از خداوند طلب امامت كرد، خداوند متعال نفرمود كه ما به ذريه تو امامت نمى دهيم ، بلكه فرمود: امامت به ظالم داده نخواهد شد، يعنى كسانى از ذريّه تو كه متصف به وصف ظلم و ستمگرى نشوند، امامت آنها بلامانع خواهد بود.
مرحوم علاّمه طباطبايى قدّس سرّه در تفسير شريف الميزان در ذيل آيه مباركه مى گويد: نسل حضرت ابراهيم بعد از آن حضرت ، به چهار دسته تقسيم مى شوند:
الف - كسانى كه از اول تا آخر عمر، مشرك و كافر بوده و هرگز ايمان به خدا نياورده اند .
ب - كسانى كه در اول عمر مسلمان و موحد بوده اند، ولى بعد كافر شده و با كفر از دنيا رفته اند.
ج - كسانى كه در اول عمر كافر و مشرك بوده اند، ولى بعد مسلمان شده و تا آخر عمر مسلمان باقى مانده اند.
د - كسانى كه از اول تا آخر عمر موحد و مسلمان و خداپرست و متدين بوده اند.
بعد مى گويد: شأ ن حضرت ابراهيم عليه السّلام اجل و بالاتر از آن است كه بيايد و امامت را براى دو دسته اول و دوم از خداوند تقاضا كند؛ زيرا او كه خليل خداوند و ابوالانبياء است ، هرگز چنين درخواستى از خدا نخواهد كرد.
پس دو دسته سوم و چهارم باقى مى مانند كه حضرت براى آنان از خدا امامت مى خواهد.(187)
اينجا خداوند متعال ، دعاى ابراهيم را كاملاً رد نمى كند؛ زيرا او خليل خداوند و پيامبر اوست ، بلكه با جمله (لاَ يَنَالُ عَهْدِى الظَّلِمِينَ)(188) ؛ ((عهد من شامل ظالمين نمى شود))، به او مى فهماند كه اين دعا به طور مطلق قابل قبول نيست ، يعنى دسته سوم ولو مسلمان شده و به خداوند ايمان آورده و با ايمان هم باقى مانده اند، اما چون مدتى مشرك بوده اند (... إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ)؛(189) و ((شرك ظلمى بزرگ است ))، امامت به آنها داده نخواهد شد.
بلكه امامت مال دسته چهارم است ؛ يعنى كسانى كه حتى يك لحظه هم از ياد خدا غافل نبوده و هيچ گاه گرفتار گناه و شرك و بى دينى نشده اند و اين دسته جز بر امامان دوازده گانه عليهم السّلام بر ديگران صادق نيست ؛ زيرا غير از آنان ، ديگران در مدتى از عمر خود مرتكب گناه و معصيت شده ، كارى كه موجب نقص آنها از اين جهت شود، انجام داده اند.
ممكن است گفته شود كه حديث معروف مورد اتفاق طرفين ((الاسلام يجب ما قبله ))(190) اسلام قبل از خودش را مى پوشاند و گناهان گذشته را كان لم يكن فرض و تلقّى مى كند دلالت دارد بر اينكه مسلمان بعد از قبول اسلام ، از همه گناهان سابق ، حتى شرك ، پاك و مبرّا مى شود و بعد از آن ، اطلاق ظالم بر او صحيح نيست مگر از باب مجازيت يا نسبت دادن به گذشته ، به اين معنا كه او ظالم بوده ، نه اينكه الان ظالم هست . و از آيه مباركه استفاده مى شودكه خداى متعال امامت را به كسى كه ظالم هست نخواهد داد، نه كسى كه ظالم بوده و بعد در اثر ايمان به خدا از ظلم و هلاكت نجات پيدا كرده است .
در جواب مى گوييم : بعضى از عناوين خصوصيتى دارند كه در اثر آن خصوصيت ، اگر يك بار به كسى اطلاق شد، براى هميشه قابل اطلاق به آن شخص مى باشد؛ مثلاً به كسى كه حج مشرف شود، ((حاجى )) گفته مى شود؛ چون حج كننده است و كسى كه سال قبل و بيست سال قبل و پنجاه سال قبل هم حج نموده است ، باز در عرف او را ((حاجى )) خطاب مى كنند، در حالى كه او حاجى بوده است نه اينكه باشد، ولى در عين حال اين اطلاق ، اطلاق حقيقى است .
يا مثلاً: كسى كه انسانى را به قتل مى رساند، در حال انجام فعل قتل ، كلمه ((قاتل )) بر او صادق است ؛ چون كشنده است ، ولى همين شخص را بعد از بيست سال هم با اينكه توبه نموده و اولياى دم او را بخشيده اند، قاتل خطاب مى كنند، در حالى كه او قاتل بوده است ، نه اينكه باشد. و همچنين است عنوان مقتول و عنوان مضروب و عنوان ضارب و... .
عنوان ((ظالم )) هم يكى از آن عناوينى است كه براى صحت اطلاق آن براى هميشه ، كافى است كه شخص يك بار مرتكب چيزى گردد كه ظلم حساب مى شود، بعد از آن و براى هميشه ، اطلاق ((ظالم )) بر او حقيقتاً صادق است .
از طرف ديگر، بعضى از گناهان هستند كه با فرض بخشيده شدن نيز آثارى دارند كه عواقب و گرفتاريهايى را براى شخص گناهكار در پى خواهند داشت ؛ مثلاً كسى كه پدر خودش را به قتل برساند، بر فرض ، توبه هم كند و خداوند نيز گناه او را ببخشد، اما اثر اين گناه عظيم كه عبارت از كوتاه شدن عمر قاتل است ، از بين نخواهد رفت .
يا مثلاً كسى كه شراب را سهواً مى خورد يا به زور و جبر به او خورانيده مى شود، گناهكار محسوب نمى شود، اما در عين حال ، اثر شراب كه مستى و زايل شدن عقل است در او ظاهر مى گردد.
به تعبير ديگر: قبول اسلام يا مثلاً توبه از گناه فقط، آثار تكليفى را كه عبارت از مؤ اخذه و عقاب باشد از بين مى برد، اما آثار وضعى گناه از بين نرفته و باقى خواهد ماند.
بنا بر آنچه گفته شده ، ((شرك )) نيز از گناهانى است كه با فرض بخشيده شدن ، آثار وضعى آن خواهد ماند؛ چنانچه خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: (... وَمَن يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَاءَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَآءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ اءَوْ تَهْوِى بِهِ الرِّيحُ فِى مَكَانٍ سَحِيقٍ)(191) ؛ ((كسى كه نسبت به خداوند مشرك شود مثل آن است كه از آسمان سقوط نموده باشد و پرندگان گوشتخوار، او را در وسط راه با سرعت تمام رُبوده ، قطعه قطعه نموده و خورده باشند يا مثل كسى است كه باد شديد او را در مكان و جاى دورى ، انداخته باشد)).
يكى از آثار وضعى شرك همين افتادن در مكان بعيد است ؛ يعنى مرتبه كسى را كه از اول موحّد بوده و هيچ وقت تا آخر عمر، نسبت به خداوند شرك نورزيده ، به دست نخواهد آورد.
براى تاءييد، روايتى را كه ابن مغازلى شافعى در مناقب از عبداللّه بن مسعود از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل مى كند، ذكر مى نماييم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من دعاى پدرم ابراهيم هستم )).
عبداللّه مى گويد عرض كردم : چگونه شما دعاى پدرتان ابراهيم هستيد؟
حضرت فرمود: ((خداى متعال به ابراهيم وحى كرد (... إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا...)(192) ؛ ((من تو را براى مردم امام قرار دادم ))، پس ‍ ابراهيم عليه السّلام خوشحال شده عرض نمود: پروردگارا! در ذريّه من نيز امامانى قرار بده . خداوند به او فرمود: من با تو عهدى كه به آن وفا نكنم ، نمى بندم .
ابراهيم عرض كرد: بارالها! آن چه عهدى است كه تو به آن وفا نخواهى كرد.
خداوند فرمود: ((من امامت را كه عهد من است به ظالمين از ذريّه تو نخواهم داد)).
ابراهيم عليه السّلام عرض نمود: پروردگارا! ظالمين از ذريّه من چه كسانى هستند كه تو عهد خودت (امامت ) را از آنان دريغ مى دارى .
خداوندفرمود: ((كسانى كه بتى راسجده نموده وبراى مدتى مرامنكر بوده اند، به آنها ابداً امامت داده نخواهد شد؛ زيرا صلاحيت امامت درآنان وجود ندارد)).
پس ابراهيم عليه السّلام عرض نمود: (... وَاجْنُبْنِى وَبَنِىَّ اءَن نَّعْبُدَ الاَْصْنَامَ# رَبِّ إِنَّهُنَّ اءَضْلَلْنَ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ ...)(193) ؛ ((پروردگارا! من و فرزندانم را از بت پرستى دور نگه دار، به درستى كه بتها، بسيارى از مردم را گمراه نموده و از طريق هدايت منحرف ساختند)).
سپس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دعاى ابراهيم عليه السّلام منتهى شد به من و على ؛ زيرا هيچ كدام از ما دو نفر، هرگز براى بتى سجده نكرديم ، پس خداوند مرا نبىّ و على را به عنوان وصى انتخاب نمود)).(194)
3 - (... فَسَْلُوَّاْ اءَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ)(195) ؛ ((اى مسلمانان ! پس سؤ ال كنيد از آگاهان ، آنچه را كه نمى دانيد)).
((ذكر)) در آيات قرآن ، هم به خود ((قرآن كريم )) و هم به شخص ((رسول اللّه )) اطلاق شده است و به هر دو معنا مراد از اهل ذكر، اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هستند و بس ؛ زيرا در ميان امت اسلامى ، آن بزرگواران از همه بيشتر به قرآن كريم و ابعاد مختلف آن از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و شاءن نزول آيات و غير آن آشنايى دارند.
بزرگترين شاهد بر اين مطلب ، رواياتى است كه از آن امامان معصوم عليهم السّلام در رابطه با تفسير قرآن كريم صادر شده است و اگر كسى اهل انصاف باشد و با دقت و بدون تعصب به تفسير شريف البرهان ، نور الثقلين و تفسير على بن ابراهيم قمى (كه از تفاسير روايى هستند) مراجعه نمايد، خواهد ديد كه آن بزرگواران تنها مفسران قرآن كريم هستند و اگر ديگران چيزى دارند، به خاطر آن است كه بر سر سفره علم آنان نشسته اند.
ضمناً ابن جرير طبرى به سند خود از جابر جعفى روايت مى كند كه گفت : ((لما نزلت (... فَسَْلُوَّاْ اءَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ) قال على عليه السّلام نحن اهل الذكر(196) ؛ وقتى آيه مباركه فوق نازل شد، على عليه السّلام فرمود: ما اهل ذكر هستيم )).
حافظ سليمان قندوزى حنفى علاوه بر آنكه در تفسير آيه فوق الذكر از ثعلبى از جابر بن عبداللّه روايت فوق را نقل نموده ، از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: ((امت ناگزيرند كه امور دين خود را از ما بپرسند، براى آنكه ما اهل ذكر هستيم ، چون مراد از ((ذكر)) در آيه ، رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هست و ما نيز اهل آن حضرتيم و اينكه ذكر به معناى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هست به خاطر فرمايش خداى متعال در سوره طلاق است كه فرمود: (... فَاتَّقُواْ اللَّهَ يََّاءُوْلِى الاَْلْبَ بِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَدْ اءَنزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا# رَّسُولا يَتْلُواْ عَلَيْكُمْ ءَايَ تِ اللَّهِ مُبَيِّنَ تٍ ...)(197) ؛ ((پس از خدا بپرهيزيد اى صاحبان عقل و بصيرت ؛ كسانى كه ايمان آورده ايد! خداوند به سوى شما فرستاد ذكر و رسولى را كه آيات او را كه آشكار و روشن است براى شما بيان كند)).
وى همچنين از مناقب از عبدالحميد بن ابى ديلم از امام صادق عليه السّلام نيز نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: ((ذكر، داراى دو معناست يكى قرآن و ديگرى محمد صلّى اللّه عليه و آله و ما به هر دو معنا اهل ذكر هستيم ، اما دليل اينكه ذكر به معناى قرآن است اين آيه مباركه مى باشد: (... وَاءَنزَلْنَاَّ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَانُزِّلَ إِلَيْهِمْ ...)(198) ؛ ((ما ذكر يعنى قرآن را براى تو نازل كرديم تا براى مردم بيان كنى آنچه را كه به سوى آنها نازل شده است )).
(وَإِنَّهُ لَذِكْرٌ لَّكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسَْلُونَ)(199) ؛ ((و به درستى كه قرآن مايه تذكّر و يادآورى است براى تو و براى قوم تو و زود است كه شما (در رابطه با قيام به حق قرآن ) مورد سؤ ال و بازخواست قرار بگيريد)).
و اما دليل اينكه ذكر به معناى محمَّد صلّى اللّه عليه و آله است اين آيه مباركه مى باشد: (فَاتَّقُواْ اللَّهَ يََّاءُوْلِى الاَْلْبَ بِ ...).(200)
البته آيات ديگرى نيز در قرآن كريم هست كه دلالت بر امامت ائمه اثناعشر دارد و ما براى رعايت اختصار به همين مقدار اكتفا نموده ، خوانندگان عزيز را وعده مى دهيم كه در ((بخش شيعه كيست ؟)) و در بحث ((امامت و عقيده شيعيان نسبت به امام و امامت )) بيشتر بحث نموده وادله ديگرى نيز ذكر نماييم .
فصل سوّم : افسانه عبداللّه بن سباء
بعضى از برادران اهل سنّت ، افسانه عبداللّه بن سباء يهودى را قبول نموده ، اين شخص افسانه اى را منشاء پيدايش مذهب تشيّع مى دانند! و مى گويند: او كسى بوده كه اوّل در يهوديت ، عقيده غلو را نسبت به وصّى حضرت موسى ، يوشع بن نون ايجاد كرد و وقتى كه وارد اسلام گرديد، باز مشغول بدعتگذارى شد تا به حدّى كه قائل شد اميرالمؤ منين على عليه السّلام خدا بوده و خداوند در او حلول كرده است .
بعضى آن چنان اين شخصيت افسانه اى را مسلّم دانسته اند كه در كتب خود نوشته اند: او بر اهل مصر از نظر فرهنگى و تبليغى سيطره پيدا نموده ، براى قتل خليفه عثمان بن عفان لشكرى منظم روانه مدينه ساخت .
يا آنكه به ضرس قاطع گفته و نوشته اند كه ابوذر نزد او درس خوانده و عمّار ياسر آرا و نظريات او را پذيرفت !!
جنگ جمل و صفين را نيز از دسايس او دانسته و گفته اند: مقدمات و مبادى تشيّع را او به مردم و شيعيان القا كرد!!
از همه مهمتر عده زيادى از مؤ لفين اهل سنت ، پا را از اين هم فراتر گذاشته و نوشته اند: اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعضى از مطالب و گفته ها و آراى او را ياد گرفته قبول كردند و مطالبى از اين قبيل كه جز طعن بر اسلام و بزرگان اسلام نتيجه ديگرى نخواهد داشت ؛ زيرا مستفاد از اين كلمات آن است كه يك نفر يهودى بيايد و بر عقول اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و كسانى كه متاءدب به آداب او بودند، سيطره پيدا كند، اگر چنين باشد، ديگر اعتمادى به آنچه از صحابه رسيده و از طريق آنها نقل شده است باقى نخواهد ماند؛ چون در هر حكم از احكام اسلام اين احتمال داده مى شود كه شايد از بدعتهاى عبداللّه بن سباء يهودى باشد و در رابطه با هر صحابى از اصحاب آن حضرت احتمال مى رود كه تحت تاءثير افكار نادرست اين مرد يهودى قرار گرفته باشد.
خلاصه ، آن قدر تبليغات ، در رابطه با اين شخص افسانه اى و بدعتهاى او قوى و زياد بوده است كه حتى علماى شيعه هم او را به عنوان يك فردى كه وجود داشته ، قبول نموده و بعد او را مورد طعن و لعن قرار داده اند؛ مثلاً مرحوم شيخ الطائفه طوسى رحمه اللّه در كتاب رجال در باب من روى عن اميرالمؤ منين مى گويد: ((عبداللّه بن سباء الذى رجع الى الكفر و اظهر الغلو(201) ؛ عبداللّه بن سباء كسى است كه مرتد شده و دوباره به كفر برگشت و نسبت به على عليه السّلام غلو نمود)).
مرحوم علامه حلّى رحمه اللّه در قسم دوم از كتاب رجال خود مى گويد: ((عبداللّه بن سباء غال ملعون ، حرّقه اميرالمؤ منين عليه السّلام بالنار، كان يزعم انّ عليّاً عليه السّلام اله و انه نبى ، لعنه اللّه (202) ؛ عبداللّه بن سباء غالى و ملعون است ، اميرالمؤ منين على عليه السّلام او را با آتش سوزانيد، او گمان مى كرد كه على عليه السّلام خدا و خود او پيامبر است . خداوند او را لعنت كند)).
همچنين در بيشتر كتب رجال ، وجود اين شخص مسلّم فرض شده ، منتها مورد لعن و نفرين قرار گرفته است ، و شيعه در طول تاريخ از اين شخص تبرّى جسته و او را كافر و مرتد دانسته است .
علت اينكه نام عبداللّه بن سباء در كتب رجالى شيعه آمده و وجود او مسلّم فرض ‍ شده است ، بيشتر به خاطر تبليغات گسترده اى بوده كه از طرف مؤ لفين اهل سنت ، در رابطه با او صورت گرفته است ، منتها چون عقيده اى كه به او نسبت داده شده با اصل و اساس تشيع سازگارى ندارد، در طول اعصار و قرون از طرف شيعيان مورد طعن و لعن قرار گرفته است .
بر فرض كه قبول كنيم ، اين شخص افسانه اى با همين نام و نسب و عقيده وجود خارجى نيز داشته است ، خود طعن و لعن شيعيان و بيزارى جُستن شان از اين شخص ، دليل گويا و واضحى است كه مكتب تشيع هيچ گونه ربطى به افكار پليد عبداللّه بن سباء ندارد و الاّ از طرف شيعيان مورد طعن و لعن واقع نمى شد.
چه خوب بود مؤ لفين و دانشمندان اهل سنت ، قبل از آنكه مكتب تشيع را به عبداللّه ابن سباء نسبت بدهند، اول عقيده پيروان اين مكتب را در رابطه با او مورد دقت و مطالعه قرار مى دادند؛ زيرا با هيچ عقلى جور درنمى آيد كه انسان از كسى متنفّر باشد و در عين حال دين خود را از او بياموزد.
وانگهى ، طبق تحقيقى كه دانشمند بزرگوار معاصر، جناب آقاى سيد مرتضى عسكرى در رابطه با اين شخصيت كرده اند و كتابى ضخيم ، در دو جلد به نام ((عبداللّه بن سباء)) منتشر ساخته اند، ثابت مى شود كه چنين كسى با اين نام و نشان اصلاً وجود خارجى نداشته تا بعد بيايد و نهال مكتب تشيّع را غرس كند.
جناب آقاى عسكرى در كتاب ((عبداللّه بن سباء)) ثابت نموده اند كه راوى قضيه عبداللّه بن سباء و بدعتهاى او، شخصى به نام ((سيف بن عمر)) مى باشد كه در جعل ، كذب و افترا بى نظير است ؛ وى حتى كسانى را به نام صحابه پيامبر مى خواند و معرفى مى كند كه اصلاً وجود خارجى نداشته اند. اين دانشمند بزرگوار مطالبى را از علماى رجال اهل سنت در رابطه با طعن و لعن سيف بن عمر نقل نموده كه همه دال بر فسق و دروغگو بودن اين شخص است ، و قول دروغگو هم كه اعتبار و ارزش ندارد.
كتاب عبداللّه بن سباء تاءليف دانشمند بزرگوار سيد مرتضى عسكرى به حدى علمى و تحقيقى و درست نگاشته شده است كه نه تنها مقبول علماى اهل تشيع واقع شده ، بلكه دانشمندان و محققان اهل تسنن نيز آن را قبول نموده و پذيرفته اند كه شخصى به نام عبداللّه بن سباء اصلاً وجود خارجى نداشته است .
به عنوان نمونه نظريه يكى ازبزرگان مكتب تشيّع و يك نفر از دانشمندان اهل تسنن را نقل مى كنيم .
آيت اللّه العظمى سيد ابوالقاسم خوئى قدّس سرّه در كتاب معجم رجال الحديث ، بعد از نقل نظريه شيخ طوسى (كه قبلاً آورده شد) و نقل چند روايت كه دال بر وجود عبداللّه بن سباء است ، و همچنين نقل كلامى از شيخ كشى قدّس ‍ سرّه مى گويد: ((ان اسطورة عبداللّه بن سباء وقصص مشاغباته الهائلة ، موضوعة مختلقة ، اختلقها سيف بن عمر الوضاع الكذّاب ولايسعنا المقام الاطالة فى ذلك والتدليل عليه و قد اغنانا العلامة الجليل والباحث المحقق السيد مرتضى العسكرى فى ما قدم من دراسات عميقة دقيقة عن هذه القصص الخرافية و عن سيف و موضوعاته فى مجلدين ضخمين ، طبعاً باسم (عبداللّه بن سباء) وفى كتابه الا خر (خمسون وماءة صحابى مختلق ))(203) ؛ ((افسانه اى كه به نام عبداللّه بن سباء و قصه هاى شر برانگيز و هولناك او نقل شده موضوع و ساختگى است كه سيف بن عمر كه در وضع و جعل ، معروف بوده ، اين قصه را درست نموده است .
ما الا ن فرصت بسط و گسترش و تحقيق و بيان ادله در رابطه با دروغ بودن اين افسانه را نداريم و لكن تحقيقات عميق و دقيق علامه بزرگوار و محقق عالى مقدار جناب آقاى سيد مرتضى عسكرى ، ما را از شرح اين مطلب بى نياز مى سازد و همچنين تحقيقى كه ايشان در رابطه با ((سيف بن عمر)) و اكاذيب او نموده اند، در كتابى كه در دو مجلد بزرگ به اسم عبداللّه بن سباء طبع شده و همچنين در كتاب باارزش ديگرى به نام 150 صحابى ساختگى براى خوانندگان كافى است )).
آقاى دكتر احمد امين در كتاب فجر الاسلام نقل مى كند كه عبداللّه بن سباء ابوذر را تحريك نمود براى دعوت مردم به سوى زندگى اشتراكى .(204)
((ابوريّه )) در طبع دوم كتاب اضواء على السنة المحمدية در ذيل مطالب بالا چنين مى گويد: ((كتبنا ذلكَ فى الطبعة الاولى من كتابنا اعتمادا على ما كتبه كبار المورخين ومن جاء بعدهم ، عن ابن سباء وقد ظهر كتاب نفيس اسمه ((عبداللّه بن سباء)) من تاءليف العالم العراقى الكبير: الاستاذ مرتضى العسكرى ، اثبت فيه : بادلة قوية ، مقنعة ، ان هذا الاسم لاحقيقة له ، لان المصدر الاول ، الذى اعتمد عليه كل المورخين ، من الطبرى الى الا ن ، فى اثبات وجوده ، هو سيف بن عمر التميمى ، المتوفى سنة 170ه‍ . ق ، وقد طعن ائمة السنة جميعا فى روايته ، وقال فيه الحاكم : اتهم بالز ندقة وهو فى الرواية ساقط.
وإ نا انصافا للعلم والحق نقول : ان الدكتور طه حسين ، قد شك قبل ذلك فى وجود عبداللّه بن سباء هذا واليك بعض ما اثبته فى كتابه العظيم ((الفتنه الكبرى )) الجزء الثانى ((على وبنوه )) وهو يتحدث عن وقعة صفين )).(205)
((ما در طبع اول كتاب ، مطالب گذشته را نوشتيم از باب اعتمادى كه به بزرگان مورخين وكسانى كه بعد از آنها آمده اند، داشتيم . اما كتاب نفيسى را ديدم به اسم عبداللّه بن سباء از تاءليفات عالم بزرگوار عراقى ، استاد سيد مرتضى عسكرى كه در آن با دليلهاى قوى و قانع كننده ، ثابت نموده كه اين اسم حقيقت ندارد؛ زيرا اول كسى كه اين قضيه از او نقل شده و تمام تاريخ نويسان ، از طبرى تا الا ن ، به او اعتماد كرده اند، سيف بن عمر تميمى ، متوفاى سال 170 ه -.ق . است كه تمام ائمه اهل سنت و حديث ، روايات او را مورد طعن قرار داده و قابل عمل نمى دانند و حاكم نيز در رابطه با او مى گويد: او متهم به زندقه بوده و در روايت ساقط است ؛ يعنى رواياتش قابل قبول نيست .
بعد مى گويد: ما به خاطر احترامى كه به علم و حق داريم ، منصفانه مى گوييم كه آقاى دكتر طه حسين ، قبل از اين در وجود اين شخص ، يعنى عبداللّه بن سباء شك كرده بود و ما براى اثبات مدعاى خود، مطالبى را از كتاب با ارزش او ((الفتنة الكبرى )) جزء دوم ، ((على وبنوه )) نقل مى كنيم )).
ما براى آسانى كار، ترجمه گفتار دكتر طه حسين را از كتاب ((على و فرزندانش )) كه ترجمه كتاب ((على و بنوه )) است ، در اينجا متذكر مى شويم .
دكتر ((طه حسين )) مى گويد: تعجب در اين است كه مورخين ، هنگامى كه از شورش در زمان عثمان ذكر كرده اند، از ابن سوداء، يعنى عبداللّه بن سباء و يارانش بسيار ياد كرده اند. و همچنين پس از قتل عثمان و پيش از آنكه على عليه السّلام براى ملاقات طلحه و زبير برود، از آنها نام برده ونوشته اند كه آنها پنهانى از على عليه السّلام و همراهانش ، براى افروختن جنگ ، توطئه كردند و وقتى ياران على عليه السّلام و طرفداران معاويه با هم رو به رو شدند، يك مرتبه آتش جنگ را شعله ور ساختند و تعجب در اينجاست كه اين مورخين ، وقتى از جنگ صفين بحث مى كنند، از ابن سباء و يارانش ابدا ذكرى نمى نمايند.
ابن سوداء، يعنى عبداللّه بن سباء با على عليه السّلام به شام نرفت ، ولى پيروان او، با على عليه السّلام به شام رفتند و نسبت به وى در كمال اخلاص و وفادارى بودند تا اينكه مردم شام ، قرآنها را بر سر نيزه ها كردند، در آن موقع ، عده اى از آنها به مخالفين داورى و آن عهدنامه پيوستند و از جمله اين اشخاص ((حرقوص بن زهير)) بود.
آقاى دكتر طه حسين مى گويد: ((عدم ذكر مورخين از ابن سوداء يعنى عبداللّه بن سباء ويارانش ، در جنگ صفين دليل بر اين است كه موضوع ابن سباء ويارانش جعلى بوده و از مجعولاتى است كه وقتى زد و خورد، بين شيعه و ساير فرقه هاى اسلامى شدت كرد، دشمنان شيعه آن را شايع كردند كه در اصول مذهب شيعه ، يك عنصر يهودى را داخل كنند.
اما من (طه حسين ) براين عقيده هستم كه ابن سوداء يعنى عبداللّه بن سباء يك شخصيت موهومى بوده وبر فرض اينكه وجود خارجى داشته ، آن طور كه مورخين او را در دوره عثمان و سال اول خلافت على عليه السّلام مجسم كرده اند پُرنشاط نبوده است )).(206)
نويسنده مى گويد: جاى تعجب است كه برادران اهل تسنن ، يك شخصيت موهوم و ساختگى را اين قدر بزرگ مى كنند و مذهبى را كه پيروى از اهل بيت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را بعد از آن حضرت واجب و لازم مى داند، از اختراعات و ابداعات او مى دانند. اما وجود امثال ((كعب الاحبار يهودى )) را كه در زمره اصحاب خاص معاويه بوده و مطابق ميل او روايت جعل مى كرده است و همچنين ((تميم بن اوس دارى )) را كه از مسيحيان بوده و اين دو نفر سبب گنجاندن اسرائيليات و مسيحيّات در اسلام شده اند، ناديده گرفته و بدعتهاى آن دو را متذكر نمى شوند.
من از برادران اهل سنت خود مى پرسم ، آيا اگر كسى با استناد به اينكه اين دو نفر با شيعيان ميانه خوبى نداشته و بلكه بد بودند، و بيشتر رفت و آمد آنها با مروجين مكتب تسنن بوده ، بگويد: مكتب تسنن ، ساخته و پرداخته يهود يا نصاراست ؛ چون اين دو نفر بعضى از عقايد يهود يا نصارا را به عنوان عقايد اسلام تحت پوشش روايات به خورد اهل تسنن مى دادند، درست خواهد بود؟ هرگز! زيرا صداقت چيزى است كه هيچ وقت انسان را زمين نمى زند؛ و با بيان حقيقت هيچ كسى كوچك و ناتوان نخواهد شد.
پس بياييد به دور از تعصب و لجبازى ، دنبال حقيقت باشيم و براى اثبات حقّانيت خود جعل اكاذيب نكنيم ، تا فتنه و فساد و نفاق از بين برداشته شده و بتوانيم در كنار همديگر، با صلح و صفا زندگى كنيم .

next page

fehrest page

back page