next page

fehrest page

back page

فصل دوّم : اهل سنّت و خلفاى دوازده گانه
آقاى ((محمود ابوريّه ))، از دانشمندان معاصر مصرى در كتاب ((اضواء على السنة المحمدية ))، احاديث دال بر خلافت دوازده خليفه را تحت عنوان احاديث مشكله ذكر نموده و علت ذكر آن را در اين باب ، آگاه ساختن خوانندگان را به بعضى از احاديث كه به اعتقاد وى جعلى است ، مى داند(117) ، و تقريباً با كنايه دو اشكال بر اين احاديث وارد مى كند:
1 - در پاورقى صفحه 234 مى گويد : اكثر روايات مهدى در كتب اهل سنّت از جابر بن سمره است ، او با اين بيان مى خواهد بگويد كه بين احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند واحاديث مهدى ارتباطى هست كه با آن ارتباط جعل و ساختگى بودن آنها ثابت مى شود؛ چون اكثر روايات هر دو طايفه از جابر بن سمره نقل شده است .
2 - اين احاديث را با حديث ((سفينه ))(118) كه اصحاب سنن نيز در كتب خودشان آورده اند، و ابوحيان و غير او آن را صحيح مى دانند، معارض مى داند و آن حديث اين است : ((الخلافة بعدى ثلاثون سنة ثمّ يكون ملكاً؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: خلافت بعد از من سى سال است ، سپس تبديل به سلطنت مى شود)).
همچنين از ابوداوود از ابن مسعود روايت مى كند كه : ((تدور رحى الاسلام لخمس و ثلاثين سنة او ستّ و ثلاثين او سبع و ثلاثين ، فان هلكوا فسبيل من هلك ، و ان يقم لهم دينهم يقم لهم سبعين عامّاً)).
((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: قدرت و عظمت اسلام تا 35 يا 36 يا 37 سال متمركز است ، بعد از آن اگر هلاك شدند، پس راه آنان ، راه هلاك شدگان است و اگر ماندند، دين آنها تا هفتاد سال خواهد بود)).
بعد مى گويد: قاضى عياض نيز بر احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، دو اشكال دارد:
1 - اين احاديث معارض است با ظاهر كلام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حديث سفينه : ((الخلافة بعدى ثلاثون سنة ثمّ يكون ملكاً؛ خلافت بعد از من سى سال و بعد از آن سلطنت است ))؛ براى اينكه سى سال فقط شامل خلافت خلفاى چهارگانه و چند ماه خلافت امام حسن مجتبى عليه السّلام مى شود.
2 - حديث خلفاى بعد از من دوازده نفر هستند، مُثبِت خلافت بيشتر از سى سال است .(119)
با اينكه آقاى محمود ابوريّه مرد دانشمندى است و با تحقيق و تتبّع سخن مى گويد و كوشش مى كند خودش را حديث شناس جلوه بدهد، اما اينجا برخلاف حقّ قدم برداشته و به دلايل زير انصاف را زير پا گذاشته است :
1 - ما به ايشان مى گوييم : اين احاديث دال بر خلافت دوازده نفر، داراى چه مشكلى است كه ايشان نتوانسته آن را هضم كند. آيا هر چه را ايشان نفهميد، بايد جزء مشكلات حساب شود؟!
اگر كسى اين احاديث را در كنار ((حديث ثقلين )) و حديث ((مثل اهل بيتى كمثل سفينة النوح ...)) و امثال آن بگذارد، هيچ مشكلى ايجاد نخواهد شد.
بلى مشكل از جهت عدم مطابقت اين روايات با عقيده آقاى ابوريّه است و اين مشكل ربطى به عدم فهم معناى احاديث مذكوره ندارد، بلكه راه حل آن ، آزاد شدن از تعصبات و گرايشهاى بدون دليل است .
2 - شان بدون اينكه اشكالى در سند يا دلالت اين روايات وارد نمايد، باكنايه آنها را مختلقه و ساختگى خوانده ، و اين حكمى است بدون دليل وبرهان و ارزش علمى و تحقيقى ندارد.
3 - اگر اين احاديث و احاديث مهدى عليه السّلام از يك نفر راوى نقل شده باشند و آن راوى نيز جرح و ذمّى نداشته باشد، چه اشكالى خواهد داشت ؛ و چه چيز مانع از قبول آن روايات خواهد بود؟ آيا در باب احكام و فروع فقهيّه يك نفر راوى بيشتر از يك روايت نقل نكرده است ؟ آيا در ابواب مختلف فقه از يك راوى ، روايات متعدده نقل نشده است ؟ آيا فقها آن روايات را رد مى كنند، چون راوى آنها واحد است ؟
4 - خود ايشان مى گويد كه اكثر آن احاديث (احاديث مهدى ) و باكنايه اكثر اين روايات را جابر بن سمره نقل نموده است . ما مى گوييم شما اگر به جابر شك داريد و از يك راوى بيشتر از يك روايت نمى پذيريد و كثرت روايات را دال بر وضع و جعل مى دانيد، آن اقلّى را كه جابر روايت نكرده ، بلكه عبداللّه بن مسعود و غير او روايت كرده اند، بپذيريد.
5 - در معارضه حديث سفينه (خلافت بعد از من سى سال است ) با احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، چرا هر دو سقوط نكنند (بر فرض تكافؤ آنها با هم ) كه فقط احاديث فوق الذكر از درجه اعتبار ساقط شود.
6 - ايشان حديث سفينه را چرا جزء احاديث مشكله قرار نداده است ؟ براى اينكه سؤ ال مى شود، آيا اسلام و دينى را كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آورد، تا سى سال بعد از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوده يا تا روز قيامت خواهد بود؟
اگر آن دين براى سى سال اول بعد از رحلت بوده ، پس ايشان امروز مسلمان نيستند، چون به زعم امثال ايشان ديگر اسلامى وجود ندارد و اگر آن دين تا قيامت ، به قوت خودش باقى است (كه يقيناً چنين هست ) پس سلطنت چگونه مى تواند جانشين نبوّت شود.
7 - در حديثى كه ابو داوود از ابن مسعود نقل مى كند، مدت خلافت 35 سال يا 36 سال يا 37 سال گفته شده ، اين پنج سال يا شش سال يا هفت سال كه بعد از سى سال واقع شده ، خلافت بوده است يا سلطنت ؟ اگر حكومت معاويه هم خلافت حساب شود، نوزده سال است نه پنج يا شش يا هفت سال ، آن وقت بقيه آن سالها چيست ؟ سلطنت است يا خلافت ؟
اگر اين حديث را بپذيريم ، بايد بگوييم كه معاويه نيمه خليفه و نيمه سلطان است ، آيا مى شود يكى در اول حكومت خليفه باشد بعد به طور اتوماتيك به سلطان و ملك تبديل گردد؟
8 - در آن روايت (سفينه ) آمده است كه اگر هلاك شدند پس راهشان راه هلاك شدگان است و اگر دين شان قائم شد، هفتاد سال ديگر دوام مى آورند، اين جمله چه معنا مى دهد، آيا مراد امت است يا خلفا؟ و بر فرض يكى از اين دو تا باشد، بعد از آن چه خواهد شد؟
9 - چرا در اثر معارضه ، حديث سفينه ساقط نشود كه با هيچ يك از معيارها و ملاكهاى عقلى و نقلى سازگارى ندارد؟
آقاى قاضى عياض مى گويد: ((چون احاديث خلفاى بعد از من دوازده نفرند، مدت خلافت را بيشتر از سى سال مى داند، بايد ساقط شود!)).
مى گوييم : مگر وحى منزل داريد كه خلافت بايد سى سال باشد تا اين روايات را نتوانيد هضم كنيد و به سبب معارضه آن با وحى ، حكم به سقوطش بنماييد. وقتى هر دو از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده اند، در مقام تعارض ، آنكه بيشتر با عقل و نقل سازگار هست ، مى ماند و آنكه مخالف عقل و نقل است ، سقوط مى كند.
10 - قاضى عياض معتقد است كه تعارض بين اين روايات و ظاهر روايت سفينه است ، مى گوييم بر فرض كه چنين باشد، اين روايات نصند و در مقام تعارض نص با ظاهر، آنكه مى ماند و مقدّم مى شود ((نص )) است و آنكه مى رود و سقوط مى كند ((ظاهر)) است ، علاوه بر اين ، مى توان گفت كه بين اين احاديث و حديث سفينه ، معارضه اى وجود ندارد؛ چون اين احاديث مى گويند خلفا دوازده نفرند، حديث سفينه كه نمى گويد خلفا چهار يا پنج نفرند، بلكه اين حديث خبر مى دهد كه تا سى سال بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله راه و رسم سلطنت در حكومت ديده نمى شود؛ نه كاخى است نه تجملاتى ديده مى شود، نه موروثى كردن حكومت است و امثال آن ، اما بعد از سى سال چهره حكومت عوض مى شود، چون نوبت به معاويه مى رسد و او تمام برنامه هاى سلطنتى را كه اسلام نفى كرده بود، دوباره احيا مى كند.
پس خلاصه و نتيجه حديث سفينه اين است كه سرزمينهاى اسلامى تا سى سال بعد از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به شكل خلافت اداره شده و بعد از آن به سلطنت تبديل مى شود و همان طور هم شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده بود، اما آن خلافت درست است يا نه و تعداد خلفا همان چهار يا پنج نفرند يا بيشتر؟ حديث اصلاً متعرض ‍ آن نشده است .
اسامى امامان در كتب حديثى اهل سنّت
ممكن است بعضى از برادران اهل تسنن بگويند كه ما روايات ((خلفاى بعد از من دوازده نفرند)) را قبول داريم ، اما در آنها از امامان دوازده گانه اسم برده نشده است تا برآنها تطبيق شود. پس دليل قانع كننده اى بر اثبات خلافت و امامت دوازده امام عليهم السّلام نخواهد بود.
در جواب مى گوييم : اولاً : چنانچه از گفتار بعضى از محققين كه از ((ينابيع المودة )) نقل نموديم ، استفاده كرديد، ما دوازده نفرى كه بتوانيم بر آنان اسم خليفه را اطلاق كنيم به غير از دوازده امام نداريم ؛ زيرا به عقيده اهل سنّت ، خلفاى راشدين چهار نفرند: ابوبكر، عمر، عثمان ، على عليه السّلام و با اضافه امام حسن مجتبى عليه السّلام مى شوند پنج نفر و بعد از تبديل شدن خلافت به سلطنت ، كسى جز عمر بن عبدالعزيز كه به عقيده برادران اهل سنّت ، عمر ثانى بوده شايستگى عنوان خلافت را نداشته و با اضافه او به خلفاى قبلى ، جمعاً شش نفر مى شوند و بقيه را نمى توان خليفه و جانشين پيامبر خواند.
آيا مى شود معاوية بن ابى سفيان را كه در برابر على عليه السّلام قد علم كرد و با كسى كه مسلمين او را خليفه خود قرار داده بودند، به نزاع و مخاصمه برخاست ، خليفه خواند؟ كسى كه سب و لعن على عليه السّلام را جايز بلكه واجب مى دانست و در شام خصوصاً و همه بلاد اسلامى عموماً به مردم دستور داده بود كه بعد از هر نماز به على عليه السّلام دشنام و ناسزا بگويند، و حتى خطبا را ماءمور كرده بود كه قبل از شروع به وعظ و نصيحت مردم ، اول على عليه السّلام را لعن و سب نمايند و اين دشنام و ناسزا گفتن تا زمان عمربن عبدالعزيز دوام داشت تا اينكه او مردم را از اين كار منع نمود و اين سنت سيئه را از ميان برداشت ، آيا چنين كسى شايستگى جانشينى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را دارد؟! در حالى كه طبق روايتى كه حاكم (120) و احمد بن حنبل (121) و نسائى (122) و محبّ طبرى (123) از ام سلمه و ابن عباس نقل كرده اند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من سبّ عليّاً فقد سبّنى و من سبّنى فقد سبّ اللّه ؛ هر كس على را دشنام بدهد، به من دشنام داده و هر كه مرا دشنام بدهد، خدا را دشنام داده است ))، پس نتيجه مى گيريم كه سب و دشنام به على عليه السّلام سب و دشنام به خداوند است و هر كس خدا را سب نمايد و دشنام دهد، كافر است . پس كسى كه على عليه السّلام را سب نمايد و دشنام دهد كافر خواهد بود.
همان على عليه السّلام كه اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مؤ من و منافق را از روى دوستى و دشمنى با او مى شناختند و اين مطلب را از نص صريحى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است ، استفاده مى كردند.
مسلم در صحيح در كتاب ايمان به سندش از عدى بن ثابت از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: ((والذى فلق الحبة وبراءالنسمة انه لعهد النبى الامّى الىّ ان لايحبنى الاّ مؤ من و لايبغضنى الاّ منافق )).(124)
((قسم به خدايى كه شكافنده دانه و خالق انسان است پيامبر امّى صلّى اللّه عليه و آله با من عهد بست كه دوست نداشته باشد مرا، مگر مؤ من و دشمن نباشد با من ، مگر منافق )).
ابو سعيد خدرى مى گويد: ((ما مردم انصار، منافق را از روى دشمنى او با على بن ابى طالب عليه السّلام مى شناختيم )).(125)
جابر بن عبداللّه انصارى مى گويد: ((نمى شناختيم منافق را مگر از طريق بغض و عداوت او نسبت به على عليه السّلام )).(126)
پس به نص اين حديث شريف ، محبّ على عليه السّلام مؤ من و مبغض او منافق است و منافق كسى مى باشد كه به ظاهر مؤ من و به باطن كافر است (اِنَّ الْمُنافِقينَ فِى الدَّرْكِ الاَْسْفلِ مِنَ النّارِ وَلَن تَجِدَ لهم نَصِيراً)(127) ؛ ((جايگاه منافقان در پايين ترين دركه از دركات جهنم است و هرگز ياورى براى آنان نخواهى يافت !)).
احمد بن منصور مى گويد: ((نزد احمد بن حنبل نشسته بودم ، مردى پرسيد اى اباعبداللّه ! (كنيه احمد بن حنبل است ) چه مى گويى در اين حديث كه از على عليه السّلام نقل شده كه فرمود: انا قسيم النار...؛ من تقسيم كننده جهنم و بهشتم ؟)).
احمد بن حنبل گفت : ((كجاى اين حديث را انكار مى كنيد؟ آيا ما روايت نمى كنيم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به على فرمود: لايحبك الاّ مؤ من ولايبغضك الاّ منافق ؛ دوست ندارد تو را مگر مؤ من و دشمنى نمى كند با تو مگر منافق .
گفتيم چرا، چنين است كه تو مى گويى . پس گفت : جاى مؤ من كجاست ؟ گفتيم در بهشت ، گفت : جاى منافق كجاست ؟ گفتيم در جهنم ، پس احمد گفت : بنابر اين على عليه السّلام قسيم دوزخ و بهشت است .(128)
آن وقت چطور ممكن است كسى كه با على عليه السّلام دشمنى مى كند و طبق اين نصوص ، منافق و كافر است و جايگاه او جهنم خواهد بود، خليفه و جانشين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شود و به عنوان امام و راهنماى مسلمانان قد برافرازد؟
يا مثل يزيدى كه پاره تن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و گوشواره عرش الهى ، حسين بن على عليهماالسّلام را با آن وضع فجيع و رقت بار به شهادت رسانيد و خاندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را كه پس از شهادت آن حضرت به اسارت گرفته بود، چون اسيران كفار، شهر به شهر و ديار به ديار گردانيد تا به مجلس خود، آنان را حاضر ساخت و در برابر چشمان آن داغديدگان ، با چوب خيزران بر لبان نازنين حسين بن على عليهماالسّلام زد و مورد اعتراض مجلسيان قرار گرفت و حتى به او گفتند كه اين لبها را بارها و بارها پيامبر بوسيده است . اما او بدون اينكه توجه كند اين جمله را مى خواند كه : اَدِرْ كاءساً وناولها الا يا ايها الساقى و سرمست از باده و شراب و پيروزى براولواالالباب به مخالفت با رب الارباب برخاسته و به اين شعر كه مشهور است و در كتب تاريخ ، زياد از او نقل شده ترنّم مى كرد :
ليت اشياخى ببدر شهدوا
وقعة الخزرج مع وقع الاسل
لعبت هاشم بالملك ، فلا
خبر جاء ولاوحى نزل
لست من خندف ان لم انتقم
من بنى احمد ما كان فعل
قد اخذنا من على ثارنا
وقتلنا الفارس الليث البطل
وقتلنا القوم من ساداتهم
وعدلناه ببدرفا نعدل
فجزينا هم ببدر مثلها
وباحد يوم احد فاعتدل
لو راءوه فاستهلوا فرحاً
ثمّ قالوا يا يزيد لاتشل
وكذاك الشيخ اوصانى به
فاتبعت الشيخ فيما قد مثل (129)
خلاصه ترجمه اشعار فوق به فارسى چنين است : ((كاش اجداد من كه جنگ بدر را ديده بودند و ضربه ها از دست على چشيده بودند، الا ن زنده بودند و مى ديدند كه من با فرزندان او چه كردم ، بنى هاشم با ملك و مردم بازى كردند از وحى و دين و نبوت خبرى نبود!! و من امروز از فرزندان احمد انتقام گذشته را گرفته و بزرگان آنان را به قتل رسانيدم ، تا انتقام كشته شده هاى بنى اميه را در بدر و اُحد گرفته باشم ، اگر آنان مى بودند و مى ديدند كه من با فرزندان احمد وبنى هاشم چه كردم ، به من مى گفتند: اى يزيد! دستت درد نكند!!)).
شما را به خدا! آيا سزاوار است انسانى را با اين همه جنايت ، سگ بازى ، شرابخوارى ، قتل عام مردم مدينه و خراب كردن خانه كعبه ، خليفه و جانشين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خواند!
يا مثلاً مثل مروان ، عبدالملك ، وليد، سليمان ، مروان حمار، هشام بن عبدالملك و غير آنها را كه صفحات تاريخ از جنايات و كارهاى زشت آنان سياه است مى توان خلفاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ناميد؟!
همچنين اگر زندگى و روش امراى عباسى را مورد مطالعه قرار بدهيم ، مى بينيم جز جنايت و هوسرانى و كارهاى زشت و قتل و غارت بيچارگان و تجاوز به حقوق بى دفاعان ومظلومان و كشتن و بستن و زندانى نمودن ذرارى و فرزندان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه خداوند دوستى و محبت آنان را در قرآن واجب نموده است ، چيز ديگرى در تاريخ زندگى آنان پيدا نخواهد شد.
با اين همه جنايت نه تنها آنها را نمى توان خليفه خواند، بلكه اطلاق اسم مسلمان هم بر امراى اموى و عباسى نادرست است ؛ چون مسلمان كسى است كه تابع پيامبر اسلام بوده و به قوانين و احكام دين پايبند باشد، كسى كه دين را زير پا مى گذارد و با سيدمرسلين دشمنى نموده فرزندان او را به قتل مى رساند، به علاوه از هيچ جنايت ديگرى چشم پوشى نمى كند، مسلمان نيست .
جاى تعجب است آقاى سيوطى ، كه از علماى بزرگ اهل تسنن و از محدثين و مفسرين آنهاست ، بعد از نقل روايات ((خلفاى بعد از من دوازده نفرند))، نظر عجيب و غريبى ارائه مى دهد كه زن بچه مرده را هم به خنده مى اندازد و صدور آن از جاهل متوقع نيست چه رسد به آدم دانشمندى مثل ايشان ، اما تعصب از اين كارها زياد انجام مى دهد.
او مى گويد: ((از خلفاى دوازده گانه تاكنون چهار خليفه اول ، حسن بن على ، معاويه ، ابن زبير و عمر بن عبدالعزيز تحقق پيدا كرده اند كه مى شوند هشت نفر و احتمال دارد كه ضميمه كنيم به اين هشت نفر، مهدى عباسى را كه در ميان عباسى ها مثل عمر بن عبدالعزيز در ميان اموى ها بوده است . و همچنين اضافه كنيم به آنها ((الظاهر بامراللّه ابن ناصر عباسى )) را كه از بقيه به عدل و ضبط امور امتياز دارد، با اين دو نفر مى شوند ده نفر و باقى مى ماند دو نفر ديگر كه آن دو منتظَرند، يكى از آن دو حضرت مهدى (عج ) است كه از اهل بيت است و منتظَر دومى را روشن نساخته كه چه كسى مى باشد.(130)
اولاً: ما قضاوت در رابطه با صحت و فساد كلام سيوطى را به عهده خوانندگان محترم گذاشته و خود متعرض آن نمى شويم ؛ چون چيزى كه عيان است چه حاجت به بيان است .
ثانياً : رواياتى از طريق برادران اهل سنّت منقول و در كتب معتبره آنان موجود است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله تصريح به اسم ائمه دوازده گانه و زمان امامت آنها نموده است .
ما در اينجا آنچه را كه حافظ سليمان قندوزى حنفى در اين باره گفته است ، متذكر مى شويم :
((فى بيان الائمة الاثنى عشر باسمائهم : و فى فرائد السمطين بسنده عن مجاهد عن ابن عباس ، رضى اللّه عنهما، قال : قدم يهودى ، يقال له : مغثل ، فقال : يا محمد، اسئلك عن اشياء تلجلج فى صدرى ، منذحين (الى ان قال ) فاخبرنى عن وصيك من هو؟ فما من نبى الاّ وله وصى و ان نبيّنا موسى بن عمران ، اوصى يوشع بن نون ، فقال : ان وصيّ على بن ابى طالب و بعده سبطاى الحسن والحسين ، تتلوه تسعة ائمة من صلب الحسين . قال : يا محمد! فسمهم لى ، قال : اذا مضى الحسين فابنه على ، فاذا مضى على فابنه محمد، فاذا مضى محمد فابنه جعفر، فاذا مضى جعفر فابنه موسى ، فاذا مضى موسى فابنه على ، فاذا مضى على فابنه محمد، فاذا مضى محمد فابنه على ، فاذا مضى على فابنه الحسن ، فاذا مضى الحسن فابنه الحجة محمدالمهدى ، فهؤ لاءاثناعشر)).(131)
((در بيان ائمه دوازده گانه با اسامى ايشان . در كتاب فرائدالسمطين به سندش از مجاهد، از ابن عباس - رضى اللّه عنهما - روايت مى كند كه يك نفر يهودى به اسم مغثل ، خدمت حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد اى محمد مطالبى را از تو مى پرسم كه در سينه من مانده و هنوز برايم روشن نشده است ، (تا آنجا كه گفت ) خبر بده مرا از وصى خودت ؛ زيرا پيامبرى نيامده مگر اينكه براى خودش وصى اى داشته است ، و پيامبر ما يهوديان حضرت موسى بن عمران عليه السّلام وصيت كرد يوشع بن نون را و او را به عنوان وصى خودش معرفى نمود. حضرت نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرمود: وصى من على بن ابيطالب است و بعد از او دو سبط من حسن و حسين هستند و بعد از حسين هم نُه نفر امامند كه همه از صلب حسين مى باشند.
مغثل گفت : اى محمد! آنان را براى من با اسم معرفى كن ، حضرت فرمود: وقتى حسين از دنيا برود، پسرش على امام است و بعد از او پسرش محمد و بعد از او پسرش جعفر و بعد از او پسرش موسى و بعد از او پسرش على و بعد از او پسرش محمد و بعد از او پسرش على و بعد از او پسرش حسن و بعد از او پسرش حجت محمَّد مهدى ، امام خواهند بود، پس ايشانند امامان دوازده گانه اى كه بعد از من امامت را عهده دار هستند)).
قندوزى مى گويد: ((و فى المناقب عن واثلة بن الا صقع بن قرخاب عن جابر بن عبداللّه الانصارى ، قال : دخل جندل بن جنادة بن جبير اليهودى ، على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فقال : يا محمد (الى ان قال ) انّى راءيت البارحة فى النوم موسى بن عمران عليه السّلام فقال : يا جندل ، اسلم على يد محمد خاتم الانبياء و استمسك اوصيائه من بعده ، فقلت : اسلم فللّه الحمد اسلمت و هدانى بك ، ثم قال : اخبرنى يا رسول اللّه ! عن اوصيائك من بعدك لاتمسك بهم قال : اوصيائى الاثناعشر، قال جندل : هكذا وجدناهم فى التوراة . و قال يا رسول اللّه ! سمّهم لى : فقال : اوّلهم سيدالاوصياء، ابوالائمة على ، ثمّ ابناه الحسن والحسين ، فاستمسك بهم ولايغرّنك جهل الجاهلين ، فاذا وُلد على بن الحسين زين العابدين ، يقضى اللّه عليك ويكون آخر زادك من الدنيا شربة لبن تشربه ، فقال جندل : و جدنا فى التوراة و فى كتب الانبياء عليهم السّلام ايليا و شبراً و شبيراً فهذه اسم على و الحسن و الحسين ، فمن بعدالحسين و ما اساميهم ؟ قال : اذا انقضت مدة الحسين فالامام ابنه على ويلقّب بزين العابدين ، فبعده ابنه محمد يلقب بالباقر، فبعده ابنه جعفر يدعى بالصادق فبعده ابنه موسى يدعى بالكاظم ، فبعده ابنه على يدعى بالرضاء، فبعده ابنه محمد يدعى بالتقى و الزكى فبعده ابنه على يدعى بالنقى و الهادى ، فبعده ابنه الحسن يدعى بالعسكرى ، فبعده ابنه محمد يدعى بالمهدى و القائم والحجّة ، فيغيب ، ثمّ يخرج ، فاذا خرج يملا الا رض قسطاً وعدلاً كما ملئت ظلماً وجوراً)).(132)
((حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب مناقب از واثلة بن اصقع بن قرخاب ، از جابربن عبداللّه انصارى روايت مى كند كه يكى از يهوديان به نام جندل بن جنادة بن جبير، خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شده و (امورى را در رابطه با خداشناسى سؤ ال نموده آنگاه ) عرض كرد: من ديشب حضرت موسى بن عمران عليه السّلام را خواب ديدم كه به من فرمود: به پيامبر خاتم ، حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله ايمان بياور و تمسك بجوى به اوصياى آن حضرت . پس گفتم كه ايمان مى آورم و الا ن خدا را سپاس گزارم كه به دست تو اسلام آوردم و خداوند مرا به سبب تو هدايت كرد. يا رسول اللّه ! اوصياى خود را به من معرفى كن تا به آنان اقتدا نمايم . حضرت فرمود: اوصياى من دوازده نفرند. جندل گفت : همين طور است كه مى فرماييد، ما در تورات نيز ديده ايم ، پس اى رسول خدا! آنان را براى من نام ببر، حضرت فرمود: اول ايشان سيد اوصيا و پدر امامان ، على عليه السّلام هست و بعد از او نيز دو پسرش حسن و حسين خواهند بود، پس به ايشان تمسك بجوى و به جاهلين و نادانهايى كه از روى جهالت و بى خبرى مطالبى مى گويند، اعتنا نكن و بدان زمانى كه على بن الحسين زين العابدين ، به دنيا بيايد، تو از اين دنيا رحلت خواهى كرد و آخرين غذاى تو در اين دنيا جرعه اى شير است كه مى آشامى و داعى حق را لبيك مى گويى .
جندل گفت : يا رسول اللّه ! ما در تورات و ديگر كتب انبيا، سه اسم ديده ايم ، ايليا و شبر و شبير و اينها اسامى على و حسن و حسين عليهم السّلام مى باشند، پس بعد از حسين عليه السّلام چه كسانى امامت خواهند داشت و اسامى آنان چيست ؟
حضرت فرمود: وقتى حسين از اين دنيا برود، امام پس از او پسر او على ملقّب به زين العابدين و پس از او پسرش محمد ملقب به باقر و پس از او پسرش جعفر كه صادق خوانده مى شود و پس از او پسرش موسى كه كاظم خوانده مى شود و پس از او پسرش على كه رضا خوانده مى شود و پس از او پسرش محمد كه تقى و زكىّ خوانده مى شود و پس از او پسرش على كه نقىّ و هادى خوانده مى شود و پس از او پسرش حسن كه عسكرى خوانده مى شود و پس از او پسرش محمد كه مهدى و قائم و حجّت خوانده مى شود، پس غيبت مى كند و بعد از پايان يافتن زمان غيبت ، خروج خواهد نمود و وقتى كه خروج كند، زمين را پر از عدل و داد مى كند، همان طورى كه از ظلم و جور پر شده است )).
و باز وى از كتاب مناقب از ابى طفيل عامر بن واثله نقل مى كند كه : ((جاء يهود من يهود المدينة الى على كرّم اللّه وجهه (الى ان قال ) قال : اخبرنى : كم لهذه الامة بعد نبيّها من امام ؟ (الى ان قال ) قال على عليه السّلام : لهذه الامة بعد نبيّها اثناعشر اماماً، لايضرّهم خلاف من خالفهم (الى ان قال ) اولهم انا و آخرنا القائم المهدى )).(133)
((يكى از يهوديان مدينه خدمت على عليه السّلام شرفياب شده و مطالبى را سؤ ال كرد و جواب گرفت تا رسيد به اينجا كه گفت : به من خبر بده براى اين امت بعد از پيامبرشان ، چند امام خواهد بود؟ حضرت فرمود: اين امت بعد از پيامبرشان ، دوازده امام دارند كه اول آن دوازده امام ، من هستم و آخرين ما مهدى قائم است )).
اكنون اگر اين روايات و احاديثى كه خلفاى بعد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را دوازده نفر مى گفتند كنار هم بگذاريم ، ديگر شك و شبهه اى براى كسى باقى نخواهد ماند در اينكه مسلمانان بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله الاّ و لابد بايد از اين دوازده امام عليهم السّلام پيروى كنند و احكام دين و راه وصول و تقرب به ربّ العالمين و سعادت ابدى را از آنان بياموزند.
ممكن است بعضى از كوته فكران و متعصبان بگويند: كه رواياتى را كه در آن اسامى و نامهاى دوازده امام عليهم السّلام مشخص و معين شده است ، يهوديان از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال كرده اند و به اين جهت از درجه اعتبار ساقط مى شود!!
مى گوييم اگر ناقل اين اخبار يا ناقلين آن يهودى هاى مسلمان شده بودند، اين مطلب ممكن بود خدشه اى در آن روايات ايجاد كند، اما مهم ، راويان اين اخبارند كه در محضر رسول خدا بوده اند و حضرت در حضور آنان به سؤ الات يهوديان پاسخ داده است و راويان دو خبر اول ، ابن عباس و جابر بن عبداللّه انصارى هستند كه از بزرگان اصحاب پيامبر به حساب مى آيند. راوى خبر سوم منقول ازحضرت على عليه السّلام هم ، ابى طفيل عامربن واثله است كه از اصحاب حضرت على عليه السّلام است و ذم و جرحى در كتب جرح و تعديل براى او ذكر نشده است .
بر فرض ، اگر اين روايات هم نبود، يا كسانى پيدا شوند كه در دلالت يا سند آن خدشه كنند (كه نمى توانند) در قرآن كريم آياتى وجود دارد كه دلالت آن بر لزوم پيروى از ائمه دوازده گانه روشن و واضح است و ما اينك چند آيه از قرآن كريم را ذكر نموده و به آن استدلال مى كنيم :
1 - (... هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ ...)(134) ؛ ((آيا آنانكه مى دانند با آنانكه نمى دانند برابرند؟)).
چون استفهام در رابطه با خداى متعال معنا ندارد؛ زيرا او عالم به جميع امور است ، پس معناى آن در اينجا توبيخ يا انكار است ؛ يعنى هرگز دانايان با نادانان در صف واحد نيستند. پس واى بركسانى كه دانا را رها كنند و به دنبال نادان بروند.
وجه استدلال به آيه مباركه به اين بيان است كه چون اهل بيت عليهم السّلام و امامان اثناعشر، هم در زمان خودشان و هم تا روز قيامت ، از همه مردم داناترند، پس با ديگران در صف واحد نيستند بلكه برترى دارند و انسان عاقل هم دنبال كسى راه مى افتد كه بالاتر وبرتر باشد، اين يك مطلب فطرى و وجدانى است و اگر از غير آنان پيروى شود، مورد انكار و توبيخ خداى متعال قرار خواهد گرفت .
اما اعلميت و داناتر بودن على عليه السّلام چيزى نيست كه مورد شك و ترديد واقع شود، بلكه صحابه در زمان حيات و بعد از رحلت وجود مقدس رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به كرّات به آن حضرت مراجعه كرده وا ز او كسب فيض ‍ مى كردند.
وانگهى مطالعه كلمات آن حضرت از خطبه ها، نامه ها، كلمات قصار و حكيمانه ، خود بزرگترين شاهد بر دانش بى حد و حصر آن بزرگوار هست .
كلمات منقوله از آن حضرت در توحيد و بيان اركان اسلام و مسائل عرفانى و قواعد فلسفى و اخلاق و فضايل انسانى و هزاران مطلب ديگر كه از آن بزرگوار منقول و ماءثور است ، بيانگر مقام بالا و شخصيت متعالى آن حضرت است .
از طرفى روايات زيادى هم در كتب معتبره اهل سنت ذكر شده كه دال بر بيان كثرت علم ودانش بى پايان على عليه السّلام مى باشد. از جمله فخررازى در ذيل تفسير آيه (إِنَّ اللّهَ اصْطَفَىَّ ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَاهِيمَ وَءَالَ عِمْرَانَ عَلَى الْعَ لَمِينَ)(135) ؛ از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: ((علّمنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الف باب من العلم واستنبطت من كل باب الف باب )).(136)
((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هزار باب از ابواب علم را به من آموخت و من از هر بابى هزار باب ديگر استخراج نمودم )).
ابن عبدالبرّ شافعى مى گويد: ((وقتى خبر كشته شدن على عليه السّلام به معاويه رسيد، گفت : با مرگ على ، فقه وعلم هم از ميان مردم برداشته شد. برادرش عتبه به او گفت : متوجه باش مبادا اين حرف را اهالى شام از تو بشنوند، معاويه با ناراحتى به او گفت : برو و مرا راحت بگذار.(137) (الفضل ما شهدت به الاعداء)).
حافظ ابى نعيم در حلية الاولياء از عبداللّه بن مسعود نقل مى كند كه گفت : ((قرآن نازل شده بر هفت حرف و هيچ حرفى در قرآن نيست مگر اينكه ظاهرى دارد و باطنى و به درستى كه على عليه السّلام عالم به ظاهر و باطن قرآن است )).(138)
باز از على عليه السّلام روايت مى كند كه فرمود: ((به خدا قسم ! هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه مى دانم براى چه و در كجا نازل شده است ، پروردگارم مرا قلبى متفكر و بسيار عاقل و زبانى باز و گويا عطا فرموده است )).(139)
مناوى (140) در شرح اين حديث كلامى را از غزالى نقل مى كند كه گفت : ((به تحقيق كه اوايل و اواخر مى دانند كه فهميدن كتاب خدا منحصر است به على عليه السّلام و هر كه به اين مسأ له جاهل باشد، پس گمراه و دور شده از درى كه بعد از آن حجاب ، از قلبها برداشته مى شود و يقينى تحقق پيدا مى كند كه با كشف غطا و برداشته شدن حجاب چيزى به آن افزوده نخواهد شد)).
متقى هندى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت مى كند كه فرمود: ((اعلم امتى من بعدى على بن ابى طالب (141) ؛ داناترين امّتم بعد از من على بن ابى طالب است )).
احمد بن حنبل ، از وكيع از شريك از ابى اسحاق از هبيره روايت مى كند كه روز بعد از شهادت على عليه السّلام ، حسن بن على عليهماالسّلام براى مردم سخن گفت و فرمود: اى مردم ! شما ديروز مردى را از دست داديد كه اولين ، در علم از او پيشى نگرفتند و آخرين هم به او نخواهند رسيد.(142)
ترمذى به سندش از سويد بن غفلة از صنابجى از على عليه السّلام روايت مى كند كه آن حضرت فرمود: ((قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله : انا دار الحكمة و على بابها(143) ؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من خانه حكمتم و على دروازه آن است )).
وى اين حديث را از ابن عباس نيز نقل كرده ، و همچنين حافظ ابونعيم (144) نيز آن را روايت نموده است .
خطيب بغدادى به سندش از مجاهد از ابن عباس روايت مى كند كه : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((انا مدينة الحكمة و على بابها، فمن اراد الحكمة فلياءت الباب (145) ؛ من شهر حكمتم و على دروازه آن است ، پس هر كس حكمت را مى خواهد، بايد از دروازه بيايد)).
حاكم به سندش از مجاهد از ابن عباس روايت مى كند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((انا مدينة العلم و على بابها فمن اراد المدينة فلياءت الباب ؛(146) من شهر علم هستم و على در آن است هر كه مى خواهد وارد شهر شود پس بايد از در وارد شود)).
سپس حاكم مى گويد: ((اين حديث صحيح الاسناد است )).
صدها روايت ديگر از اين قبيل كه كتب روايى و مجاميع حديثى فريقين از آن پر است و ما ازباب ((مشت نمونه خروار)) به اين چند روايت ، اشاره نموديم . اگر نبود در نزد ما جز نهج البلاغه ، باز كسى نمى توانست ادعاى تفوّق و برترى بر على عليه السّلام راداشته باشد.
و امّا امام حسن و امام حسين عليهماالسّلام پس كثرت علم و دانش اين دو امام بزرگوار نيز بر كسى پوشيده و مخفى نيست ؛ زيرا اولاً : آنان تا آخرين لحظات حيات پر بار جد مطهرشان ، در كنار آن حضرت بودند واز چشمه زلال و جوشان علم نبوى ، استفاده ها كردند و بعد هم در مكتب پدرى چون على بن ابى طالب عليه السّلام كه باب مدينه علم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است ، تربيت يافتند. خُطب ، رسالات ، ادعيه ، مواعظ و نصايح آن دو بزرگوار، بالاترين گواه بر عظمت علمى و برترى و دانايى آن دو امام عظيم الشاءن ، بر ديگر مردمان است .
ابن سعد در طبقات به سندش از جبله بنت مصفح از پدرش روايت مى كند كه گفت : ((قال لى على عليه السّلام : يا اخا بنى عامر سلنى عمّا قال اللّه و رسوله فانّا نحن اهلبيت اعلم بما قال اللّه و رسوله ))(147) ؛ ((على عليه السّلام به من فرمود: اى برادر بنى عامرى ! از من سؤ ال كن از آنچه خدا و رسولش فرموده اند، به درستى كه ما اهل بيت داناتريم به آنچه خدا و رسولش فرموده اند)).
اين روايت مقام دانش وعلم اهل بيت را مشخص مى كند و اگر كسى مى خواهد بيشتر از اين بداند، پس به كتب و رسايلى كه كلمات آن دو بزرگوار را نقل كرده اند، مراجعه كند.
و اما نسبت به امام على بن الحسين زين العابدين عليهماالسّلام ، پس هر كه با دقت و از روى فهم و درايت ، صحيفه سجاديه را مطالعه كند، خواهد فهميد كه به حق اين كتاب ، زبور آل محمد صلّى اللّه عليه و آله است و از علوم گنجانيده شده در قالب دعا متوجه خواهد شد كه امام سجاد عليه السّلام وارث علم پدران خودش بوده و به همان اندازه كه آنان به علوم الهى و معارف قرآنى دسترسى داشته اند، اين امام بزرگوار هم دسترسى داشته است . و اگر كسى مى خواهد بيشتر از اين بداند پس رساله حقوقى را كه از آن حضرت منقول است ، مطالعه كند تا بداند علم چيست ؛ و عالم چه كسى است .
حافظ سليمان قندوزى حنفى از كتاب صواعق نقل مى كند كه امام زين العابدين عليه السّلام جانشين پدرش امام حسين عليه السّلام در علم ، زهد و عبادت است .(148)
از محمد بن منكدر نيز در فضل آن حضرت نقل شده است كه گفت : ((گمان نمى كردم بعد از امام على بن الحسين عليهماالسّلام كسى پيدا شود كه در علم و فضل با او برابرى كند، تا اينكه پسرش امام باقر را ديدم )).(149)
لازم به ذكر است كه محمد بن منكدر از رجال عامه بوده و با اهل بيت رفت و آمد داشته است .
و اما امام محمد باقر عليه السّلام ، پس فضل آن حضرت مشهورتر از آن است كه ذكر شود، و در علم و عظمت علمى آن بزرگوار همين بس كه طبق نقل فريقين ، آن حضرت را پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ملقب به ((باقر)) كرد؛ يعنى شكافنده علوم .
زبيدى در ذيل ماده ((بقر)) بعد از آنكه مى گويد: باقر لقب امام ابو عبداللّه و ابى جعفر محمد بن على زين العابدين بن الحسين بن على است ، علت ملقّب شدن آن حضرت رابه باقر چنين مى گويد: ((وانّما لقب به لتبحّره فى العلم و توسعه . و فى اللسان ، لانه بقر العلم و عرف اصله و استنبط فرعه ، قلت : و قد ورد فى بعض الا ثار عن جابر بن عبداللّه الانصارى ان النبى صلّى اللّه عليه و آله قال له : يوشك ان تبقى حتى تلقى ولداً لى من الحسين عليه السّلام يقال له محمد يبقر العلم بقراً فاذا لقيته ، فاقرئه منى السلام ، خرجه ائمة النسب )).(150)
((آن حضرت به جهت تبحر در علم و وسعت علمى كه داشت ، ملقّب به باقر شد و ابن منظور در لسان العرب مى گويد: علت ملقب شدن آن حضرت به باقر آن بود كه علم را شكافت ، اصل علم را شناخت و فرع و شاخه را از آن استخراج كرد(151) (بعد زبيدى مى گويد) و در بعضى از اخبار وارد شده است از طريق جابر بن عبداللّه انصارى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: تو باقى و زنده خواهى ماند تا اينكه ملاقات كنى فرزندى از فرزندان مرا كه از صلب حسين عليه السّلام به دنيا مى آيد و به او محمد مى گويند، مى شكافد علم را شكافتنى ، وقتى او را ملاقات كردى ، سلام مرا به او برسان ، اين حديث را علماى علم نسب در كتب خودشان آورده اند)).(152)
ذهبى در ترجمه آن حضرت مى گويد: ((او سيد بنى هاشم در زمان خودش بود و مشهوراست به باقر كه ماءخوذ است از بقرالعلم ، يعنى شكافنده علم كه ريشه و رموز آن را مى دانست )).(153)
حافظ سليمان قندوزى حنفى از صواعق نقل مى كند كه امام باقر عليه السّلام را ((باقر)) ناميدند و باقر كه از بقر گرفته شده به معناى باز كردن و شكافتن است ، يعنى شكافنده علوم ، براى آنكه آن حضرت از كنوز معارف و حقايق احكام و حِكم و لطايف علمى آن قدر ظاهر ساخت كه جز انسانهاى كور باطن ، ديگران همه به اين حقيقت معترف هستند.(154) راغب نيز در مفردات مى گويد: ((امام باقر عليه السّلام را براى آن باقر گفتند كه دقايق علوم را مى دانست و معضلات آن را بازمى كرد)).(155)
و اما امام صادق عليه السّلام ، پس او مانند خورشيد در آسمان علم و ادب مى درخشد و فضلش براحدى پوشيده نيست .
در كتب مخالف و موافق ، سخن از عظمت و علم و تدريس و شاگردان آن حضرت است ؛ شخصيتى كه در زمان حياتش چهار هزار شاگرد تربيت نمود كه هر كدام آنها بى نظير بودند.
مالك ابن انس ، رئيس مذهب مالكى مى گويد: ((هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و در قلب هيچ انسانى خطور نكرده است ، كسى كه افضل باشد از جعفر بن محمد صادق از نظر علم ، عبادت و ورع )).(156)
ابو حنيفه رئيس مذهب معروف حنفى مى گويد: ((من كسى را كه فقيه تر از جعفر بن محمد باشد، نديده ام ، وقتى منصور خليفه عباسى آن حضرت را احضار كرد، كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه مردم شيفته جعفر بن محمد شده اند، از مسائل مشكل علمى ، چند مسأ له آماده كن كه از او بپرسى (و او نتواند جواب بگويد تا از اين محبوبيتى كه دارد، سقوط و تنزّل كند)، ابوحنيفه مى گويد: چهل مساءله را آماده نمودم ، ابو جعفر منصور دنبالم فرستاد كه نزدش بروم ، پس وارد شدم و جعفر بن محمد در طرف راست او نشسته بود، وقتى به آن حضرت نگاه كردم ، چنان هيبتى از او حس كردم كه از ابوجعفر منصور حس نكرده بودم ، پس سلام كردم و با اشاره منصور نشستم ، آن وقت منصور مرا به آن حضرت معرفى نمود و بعد به من گفت مسائل آماده شده از قبل را محضر آن حضرت مطرح كنم ، پس هر مسأ له را مطرح مى كردم ، جواب مى داد و مى فرمود: شما اين چنين مى گوييد و اهل مدينه چنين مى گويند و ما هم اين چنين مى گوييم . پس گاهى قول آن حضرت مطابق نظر اهل مدينه بود و گاهى نظر او با نظر همه فرق مى كرد و به همين منوال تمام چهل مساءله را جواب فرمود. بعد ابوحنيفه مى گويد: آيا ما روايت نمى كنيم كه داناترين مردم كسى است كه داناتر از همه به اختلاف مردم و اقوال علما باشد)).(157)
آلوسى مى گويد: ((اين ابو حنيفه است و او با اينكه از اهل سنت مى باشد افتخار مى كند و با بيان فصيح و رسا مى گويد: اگر دو سال نبود، نعمان هلاك مى شد، يعنى آن دوسالى كه در محضر امام صادق براى اخذ علم و دانش حاضر مى شد)).(158)
شهاب الدين ابن الفلاح حنبلى معروف به ابن عماد مى گويد: ((گفته شده كه امام صادق عليه السّلام از ابوحنيفه سؤ ال كرد حكم كسى را كه در حال احرام دندان رباعى آهويى را شكسته است )).
ابو حنيفه گفت : نمى دانم .
امام صادق عليه السّلام فرمود: آيا نمى دانى كه آهو دندان رباعى ندارد.(159)
توضيح آنكه دندان رباعى بين دندانهاى ثنايا و انياب قرار دارد.
حافظ سليمان قندوزى حنفى مى گويد: ((در رابطه با آن حضرت در كتاب صواعق آمده است كه مردم از علوم آن حضرت استفاده نموده و آوازه شهرت او همه بلاد را فرا گرفت و بزرگانى چون يحيى بن سعيد و ابن جريح و مالك و سفيان بن عيينه وسفيان ثورى و ابوحنيفه و شعبه وايوب سجستانى از آن حضرت روايت مى كنند آنچه را كه از او آموخته اند)).(160)
اگر بخواهيم اقوال علما و بزرگان اهل سنت را كه در تعريف و توصيف آن حضرت گفته اند، متذكّر شويم بحث به درازا كشيده واز موضوع اين كتاب خارج مى شود، كسانى كه مايلند بيشتر در رابطه با آن حضرت بدانند، به كتابهاى ملل و نحل شهرستانى ، مطالب السؤ ول شافعى و فصول المهمه ابن صباغ مالكى و غير آن و يا به كتاب الامام الصادق والمذاهب الاربعة ،(161) مراجعه فرمايند.
و اما امام موسى كاظم عليه السّلام پس در رابطه با آن بزرگوار، ابن صباغ مالكى از بعضى از اهل علم نقل مى كند كه آن حضرت امامى است كه قدرش بزرگ و حجتى است از حجج خداوند كه عالم و دانشمند است ، شب تا به صبح بيدار و مشغول عبادت بوده و روزها را با روزه گرفتن سپرى مى كند و از بس حليم و بردبار است ، ملقّب به كاظم شد و در نزد اهل عراق معروف به باب الحوائج به سوى خداوند است و اين بدان جهت مى باشد كه حوايج مسلمين با توسل به آن حضرت برآورده مى شود. و در چند صفحه بعد مى گويد: موسى كاظم عابدترين و عالم ترين و سخى ترين مردمان اهل زمانش بود.(162)

next page

fehrest page

back page