next page

fehrest page

back page

3- نبوّت
در اصل مسأ له ((نبوّت )) بين شيعيان و ديگر فرق اسلامى اختلافى وجود نداشته و همه معتقدند كه ((پيامبر)) و نبى ، عبارت است از كسى كه خداوند متعال به او ((وحى )) نموده است . انبيا و پيامبران نيز به دو قسم تقسيم مى شوند :
1 - پيامبران مرسل كه از آنان به ((رسول )) نيز تعبير مى شود و براى نجات مردم از ظلمتهاى ضلالت و گناه و هدايت آنان به سوى نور سعادت و حقيقت و يكتاپرستى مبعوث شدند؛ زيرا آنان داراى ((مقام رسالت )) هستند و مقام رسالت يعنى مقام ابلاغ وحى و تبليغ و نشر احكام خداوند و تربيت نفوس از طريق تعليم و آگاهى بخشيدن .
بنابراين ، ((مرسل )) يا ((رسول )) كسى است كه مؤ ظف است در حوزه مأ موريت خود به تلاش و كوشش بر خيزد و از هر وسيله براى دعوت مردم به سوى خدا و ابلاغ فرمان او استفاده كند و براى يك انقلاب فرهنگى ، فكرى و عقيدتى تلاش ‍ نمايد.
2 - پيامبرانى كه مرسل نيستند و به آنان ((نبى )) نيز گفته مى شود، كسانى هستند كه وحى بر آنها نازل مى شود و آنچه را كه به وسيله وحى دريافت مى دارند، چنانكه مردم از آنان بخواهند، در اختيار آنها مى گذارند.(346)
((پيامبران مرسل )) نيز دو دسته اند :
1 - پيامبران اولواالعزم كه داراى اراده و عزم بوده و بالاستقلال عمل مى كردند، يعنى تابع پيامبر و شرع سابق نبودند، بلكه خود داراى كتاب و شرع بودند كه ناسخ كتاب سابق و شرع سابق بوده است و دين آنان مقيد به جا يا مكان خاصى نبوده است .
تعداد انبياى اولواالعزم ((پنج )) نفر است كه عبارتند از: نوح ، ابراهيم ، موسى ، عيسى و محمد عليهم السّلام .
2 - پيامبران غير اولواالعزم ، انبيايى هستند كه براى مناطق مخصوص و اقوامى خاص ، مبعوث به رسالت شده اند و دينى مستقل كه ناسخ اديان گذشته باشد، نداشته اند بلكه وظيفه آنان تبليغ دين يكى از انبياى اولواالعزم بوده است ؛ مثل لوط، هود، صالح ، و شعيب عليهم السّلام و تمام انبيا به استثناى پنج نفرى كه به عنوان اولواالعزم نام برده شدند، همه جزء اين دسته بوده اند.
تعداد انبيايى كه از جانب خداى متعال به سوى مردم و براى هدايت آنان ارسال شده اند، به 124 هزار نفر مى رسد كه افضل و اشرف و سيّد و سرور و خاتَم و خاتِم آنها وجود مقدس حضرت رسول اكرم و نبى مكرم محمَّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مى باشد. در بحث ((نبوت )) اختلاف اساسى بين شيعه و سنى فقط در دو جهت است :
شيعيان ، انبيا عليهم السّلام را از هرگونه گناه و خطا و سهو و نسيان ((معصوم )) مى دانند و از نظر آنان ، اين عصمت فقط منحصر به زمان نبوت نبوده ، بلكه از بدو تولد تا روزى كه از دنيا مى روند، اين عصمت از گناه و خطا در آنان وجود دارد.
اما اهل سنت ، قبل از بعثت قائل به عصمت انبيا نبوده ، بلكه حتى ارتكاب كباير را نيز براى آنان ممتنع نمى دانند و بعد از بعثت تنها در ناحيه كذب و كفر قائل به عصمت انبيا هستند، اما از خطا و اشتباه و گناه هرگز آنان را مصون نمى دانند.
قبل از استدلال براى اثبات عصمت در انبيا لازم است اول ((عصمت )) را معنا كنيم .
((عصمت )) در لغت به معناى قوه اى است نگهدارنده كه مانع صدور گناه و خطا و اشتباه مى شود و انبياى عظام الهى با داشتن اين قوه است كه مى توانند خودشان را از قبايح و اشتباهات محفوظ نگه دارند، ضمنا بايد دانست كه اين قوه اكتسابى نيست بلكه لطفى است از ناحيه خداوند متعال در حقّ پيامبران ، بدون آنكه از آنان سلب اختيار شده و مجبور به ترك گناه باشند. براى اثبات عصمت در انبيا به دو طريق مى شود استدلال نمود:
1 - استدلال به آيات قرآن كريم . اين آيات هم به دو دسته تقسيم مى شوند :
اوّل : دسته اى كه دال بر عصمت عموم انبيا عليهم السّلام هستند.
دوّم : دسته اى كه دال بر عصمت پيامبر خاتم صلّى اللّه عليه و آله مى باشند.
اما دسته اول ؛ پس مى توان به آيات چندى استدلال كرد :
الف - (اءُوْلََّئِكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ فَبِهُدَل هُمُ اقْتَدِهْ ...)(347) ؛ ((انبيا كسانى هستند كه خداوند آنان راهدايت نموده است ، پس به هدايت (روش ‍ وطريقه ) آنها اقتدا كن )).
بنابر مفاد اين آيه ، تمام انبياى عظام ، مشمول هدايت پروردگار شده اند و طبق نص قرآن كريم (وَمَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُّضِلٍّ ...)(348) ؛ ((كسى را كه خداوند هدايت كند، ديگر گمراهى و گمراه كننده اى ندارد)). در انبيا ضلال و گمراهى وجود نخواهد داشت و چون هر معصيتى ضلال و گمراهى است كه با اضلال شيطان موجود مى شود، ولى انبيا ضلال و مضل ندارند، لذا معصيتى را نيز مرتكب نمى شوند.
ب - (وَمَآ اءَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلا لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ ...)(349) ؛ ((ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم ، مگر اينكه به اذن و اراده خداوند از جانب مردم اطاعت شود)).
پس هدف از ارسال رسل اطاعت مردم از آنهاست . و اين مطلب بالملازمه ثابت مى كند كه خداى متعال اطاعت از انبيا و رسل را به طور مطلق اراده كرده است ؛ يعنى هم بايد قول و گفتار آنان و هم بايد فعل و كردار آنان مورد اطاعت واقع شود؛ زيرا هر دو مورد از وسايل متداوله براى تبليغ به حساب مى آيد. و اين اطلاق حتى شامل مواردى كه انبيا اشتباه هم مى كنند، مى شود و بايد ملتزم شويم كه در آن موارد هم اراده خداوند، اطاعت از انبياست ، در حالى كه موارد اشتباه و خطاى آنان در فهم وحى يا تبليغ ، بر خلاف چيزى است كه خداوند نازل فرموده است و هر چه بر خلاف ((ماانزل اللّه )) باشد، باطل است و خداوند باطل را اراده نفرموده است . همچنين اگر از پيامبران عليهم السّلام معصيتى صادر شود چه فعلى و چه قولى ، بايد طبق آيه مباركه ، اراده خداوند متعال به آن تعلق گرفته باشد، در حالى كه معصيت مبغوض خداوند و منهى عنه است و امر منهى و مبغوض ، متعلق اراده پروردگار واقع نخواهد شد.
ج - (رُسُلاً مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ...)(350) ؛ ((فرستاديم ) رسولانى را كه بشارت دهنده و ترساننده هستند تا اينكه مردم را بر خدا حجتى بعد از ارسال رسل نباشد، (تا به سبب آن حجّت ، معذور محسوب شوند، در گناهانى كه مرتكب آن شده اند)).
ظاهر آيه مباركه مى رساند كه غرض خداى متعال از ارسال رسل ، قطع عذر مردم است ، در آنچه خدا را مخالفت و معصيت نموده اند و اينكه قاطع عذر فقط انبيا عليهم السّلام هستند و بس و معلوم است كه وقتى عذر مردم قطع و حجت آنان باطل مى شود كه در خود انبيا چيزى كه مخالف رضا و خواست خداوند باشد، از فعل و قول تحقق نپذيرد و خطا و معصيتى از آنان صادر نشود؛ زيرا در غير اين صورت ، مردم در برابر خداوند احتجاج مى كنند و مى گويند اولاً: ما تنها معصيت تو را مرتكب نشده ايم ، بلكه پيامبران تو نيز گناه كرده اند و ما هم به جهت اطاعت از آنان مرتكب گناه شديم ؛ ثانياً: اگر از ما خلافى سرزده است ، به جهت خطايى است كه از رسول و پيامبر در فهم وحى و تبليغ صادر شده است ، پس ما معذور و بى تقصير هستيم .
و اما دسته دوم ؛ يعنى عصمت خصوص پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، پس به چند آيه از آيات قرآن كريم استدلال مى كنيم :
الف - (... لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ اءُسْوَةٌ حَسَنَةٌ ...)(351) ؛ ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى شما الگو و نمونه خوبى است )).
الگو و نمونه بودن وقتى براى پيامبر صادق است كه از او خلافى و خطايى سر نزند تا ديگران به او اقتدا نمايند؛ زيرا اگر با ديگر مؤ منان تفاوتى نداشته باشد، اسوه حسنه بودن چه معنا خواهد داشت .
ب - (وَمَآ اءَرْسَلْنَكَ إِلا رَحْمَةً لِّلْعَلَمِينَ)(352) ؛ ((اى پيامبر! ما تو را نفرستاديم مگر رحمت براى عالميان )).
معلوم است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وقتى رحمت است كه قولاً و فعلاً مردم را به سوى خداوند دعوت كند، پس ‍ اگر قول و فعل او با هم تفاوت داشته باشد يا اينكه خطايى از او در فهم وحى يا تبليغ آن سربزند، نه تنها رحمت نبوده ، بلكه مايه عذاب نيز خواهد بود؛ زيرا در صورت صدور معصيت از او، ديگران به گفتارش ترتيب اثر نداده و دنبال معصيت رفته ، در نتيجه گرفتار عذاب خواهند شد. و در صورت صدور خطا از پيامبر، چه در فهم و درك وحى و چه در تبليغ و بيان احكام ، چون حقيقت را به مردم نرسانيده و امت به خاطر اشتباه او، راه خلاف رفته اند، چه بسيار مصالح را كه از دست داده و به چه مفاسدى كه گرفتار شده اند و اينها همه عذابند نه رحمت .
ج - (قُلْ اءَطِيعُواْ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْاْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ يُحِبُّ الْكَفِرِينَ)(353) ؛ ((اى پيامبر! به مردم بگو: از خدا و رسول او اطاعت كنيد، پس اگر نپذيرفتيد و مخالفت كرديد، به درستى كه خداوند كافران را دوست نمى دارد)).
خداوند متعال در اين آيه به طور مطلق دستور اطاعت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را مى دهد و حتى كسانى را كه از او اطاعت نكنند، ((كافر)) خوانده و مبغوض مى داند.
اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معصوم نباشد و صدور معصيت از اوممكن باشد، چنانچه معصيتى از او سربزند، باز طبق دستور آيه فوق بر مسلمين واجب است كه او را اطاعت نمايند و معصيتى را كه او انجام داده ، مرتكب شوند، يا اگر به خطا چيزى گفت ، واجب است بر مسلمانان كه آن خطا را به عنوان حكمى از احكام دين تلقى نموده و مورد عمل قرار دهند؛ چون در غير اين صورت ، مسأ له اطاعت منتفى خواهد بود. در حالى كه بالوجدان مى دانيم كه اطاعت هيچ كس در معصيت و خطا واجب نبوده ، بلكه حرام است ، حتّى اگر عاصى و خطا كننده پيامبر باشد.
پس معلوم مى شود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از گناه و خطا معصوم است كه خداوند متعال مارا امر به اطاعت مطلق از او مى كند.
اضافه بر آنچه گفته شد، خداوند اطاعت پيامبر را ((عِدل )) اطاعت خود قرار داده همچنان كه اطاعت از خود را واجب مى داند، اطاعت پيامبر را نيز واجب مى داند وچون اطاعت خداوندبه طور مطلق واجب است ، پس بايد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز از گناه و اشتباه مصون باشد تا اطاعت او نيز به طور مطلق واجب شود.
د - (قُلْ إِنْ كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِى يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ ...)(354) ؛ ((اى پيامبر! به مردم بگو: اگر شما خداوند را دوست داريد، از من كه پيامبر او هستم ، اطاعت كنيد تا خداوند (نيز) شما را دوست داشته باشد)).
متابعت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه شرط برقرارى دوستى بين خدا و ((عبد)) است نيز در آيه فوق مطلق ذكر شده است ؛ يعنى حتى اگر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شما را عمداً يا سهواً بر خلاف آنچه به او نازل شده است ، دعوت نمود بر شما واجب است كه او را متابعت نموده و دنبالش راه بيفتيد.
در حالى كه ارتكاب امورى كه مورد اراده و خواست خداوند متعال نيست ، نه تنها موجب دوستى و برقرارى رابطه بين انسان و خداوند نخواهد شد بلكه موجب دورى و جدايى عبد نيز از خداوند مى گردد.
ه - (... مَآ ءَاتَلكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَلكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ...)(355) ؛ ((هر چه رسول ((از جانب خدا)) براى شما آورده است ، بپذيريد و از هر چه او شما را نهى مى كند، پرهيز نماييد)).
يعنى امر و نهى او به طور مطلق بايد پذيرفته شود، اعم از آنكه مطابق با واقع باشد يا از روى گناه و خطا، شما را به چيزى امر يا از چيزى نهى كند. زيرا در آيه قيدى ذكر نشده است و چون به طور قطع و يقين مى دانيم كه اين اطلاق مورد خواست و اراده خداوند نيست ، چاره اى نداريم جز اينكه قائل به عصمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شويم و بگوييم : هر چه او از طرف خداوند متعال براى ما آورده است ، صددرصد همان است كه خداوند به او ابلاغ فرموده است و هيچ كم و زيادى عمداً يا سهواً در آن صورت نگرفته است .
2 - استدلال بر عصمت انبيا به دليل عقل كه عبارت است از :
اولاً : اگر انبيا معصوم نباشند، بعثت آنان بى فايده است ؛ چون در صورت عدم عصمت ، صدور معصيت از آنان ممكن است و هر ممكنى را مى شود فرض كرد پس فرض مى كنيم وقوع معصيت را از آنان ؛ زيرا فرض وقوع ممكن ، ملازم با محال نيست و اگر چنانچه معصيتى از آنان صادر شود، يا بر مردم واجب است متابعت ايشان ، يا واجب نيست ، اگر گفته شود واجب است حتى در معاصى ، لازم مى آيد كه خداى متعال ما را امر كند به چيزى كه از آن نهى نموده است و اين عين تناقض در گفتار است كه ساحت قدس خداوند ازآن برى و شاءن او اجل از اين نقصان مى باشد.
وانگهى ، متابعت از پيامبر در معاصى ، مستلزم اين است كه خداى متعال ما را امر به قبيح كند و چون حكيم است ، صدور قبيح از او محال خواهد بود.
و اگر گفته شود كه متابعت از انبيا در معاصى واجب نيست ، بعثت ايشان بى فايده خواهد شد؛ زيرا معصيت و غير معصيت را بايد نبى براى مردم معرفى كند و اگر او خود مرتكب معصيتى شود، اين احتمال پيدا مى شود كه شايد تمام گفته هاى او نادرست بوده و از روى معصيت و گناه ، به دروغ چيزهايى را به خدا نسبت داده باشد.
از طرف ديگر وقتى مردم ببينند، پيامبرشان علناً مرتكب گناه مى شود يا از ارتكاب گناه باكى ندارد، ديگر باور كردن سخنان او ممكن نخواهد بود؛ زيرا در آن صورت مى گويند، اگر گناه ((بد)) است چرا خود او مرتكب مى شود و از آن دورى نمى كند.
ثانياً : اگر معصيتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ديگر انبيا صادر شود يا بر مردم واجب است كه آنان را نهى از منكر نمايند يا واجب نيست ، اگر گفته شود، واجب است ، لازمه آن سقوط انبيا از دلهاست ؛ زيرا انسان به فردى كه گناه از او صادر شده ، اقتدا نخواهد كرد و فايده بعثت ، منتفى خواهد شد.
و اگر گفته شود كه نهى آنان از منكر واجب نيست ، لازم مى آيد كه نهى از منكر خاص باشد، در حالى كه دلايل وجوب امر به معروف و نهى از منكر اعم از آيات و غير آن ، عام است و مفهوم آن وجوب نهى هر گناهكار (هر كه و هرچه باشد) هست ، نه اينكه فقط قشر خاصى از مردم نهى از منكر شوند وبس .
و در فرض عدم صدور معصيت از انبيا عليهم السّلام - زيرا كه واجب نيست هر چه ممكن است واقع هم بشود - صرف اعتقاد امت به اينكه پيامبرشان ، معصوم نيست و ممكن است گناهى مرتكب شود، موجب حصول نفرت از متابعت او شده و از قدر و ارزش او در ميان جامعه مى كاهد، بلكه اطمينان و وثوق نسبت به او پيدا نمى شود؛ زيرا احتمال مى رود كه به دروغ احكامى را به نام احكام خدا براى مردم بيان نموده باشد.
همچنين اگر پيامبران جايز الخطا بودند، لازم مى آمد كه گفته هاى آنان صددرصد مورد قبول واقع نشود. زيرا هرچه از احكام و قوانين را بيان كنند، احتمال اينكه در بيان حكمى يا قانونى خطا كرده باشند هست ، و اين احتمال مانع قبول احكام صادره از ناحيه آنان شده و فايده بعثت منتفى خواهد شد.
بنا به دلايل گفته شده واجب است پيامبر به تمام كمالات نفسانيه و فضايل انسانيه متصف و از همه عيبها و نواقص و حتى امراضى كه موجب تنفر مردم مى شود مبرّا باشد. بلكه داراى سوء سابقه نبوده و پدر و مادر وى متصف به صفات رذيله نباشد؛ چون در غير اين صورت در قلبها جا پيدا نكرده و مردم او را پست و حقير مى شمارند و به همين جهت براى اقوال و اعمال او نيز ارج و ارزشى قائل نمى شوند.
ممكن است اشكال شود - حتى از ناحيه قائلين به عصمت - كه همان طورى كه گذشت عصمت قوه اى است كه خداوند متعال به انبيا عطا مى كند و آنان به سبب داشتن اين قوه است كه خودشان را از گناه و حتى خطا حفظ مى كنند و خداوند اين قوه را به هر كسى عطا كند مى تواند خودش را از گناه و خطا حفظ نمايد، پس از اين جهت مزيتى براى پيامبران نسبت به ساير مردم نخواهد بود.
جوابى كه از اين اشكال مى شود داد اين است كه بايد ديد چرا خداوند، اين قوه را به انبيا عطا نموده است نه به انسانهاى ديگر؟
مسلّماً انبيا به سبب لياقتى كه دارند، اين ((قابليت )) را پيدا كرده اند كه مستفيض به اين فيض عظيم الهى شوند، چون هر قدر عنصر وجودى و فطرت آدمى پاكتر و بى آلايش تر باشد، به همان اندازه به درگاه خداوند مقرّب تر و از الطاف او بهره مند خواهد شد: (ذَالِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَآءُ ...)(356) ؛ ((اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد (وشايسته بداند) مى بخشد)) .
وانگهى ، اگر با داشتن مقام عصمت امتيازى براى پيامبر نباشد، با داشتن مقام نبوت هم امتيازى نسبت به ديگران نخواهند داشت ؛ زيرا خداوند به هر كسى كه اين مقام را عطا كند، مى تواند پيامبر و نبى باشد، پس بايد از اين جهت هم براى آنان فضيلتى نباشد در حالى كه هست ، علت اين برترى و فضيلت در همان كلام اول است كه چون آنان داراى ((لياقتى )) بودند كه در اثر آن ((قابليت )) پيدا كردند كه خداوند آنان را به عنوان پيامبر خود برگزيند و اين خود بالاترين فضيلت است ، پس در باره عصمت هم مى گوييم كه بالاترين فضيلت است كه داده نخواهد شد، مگر به كسى كه متخلق به اخلاق انسانى و داراى نفس پاك و روح متعالى باشد.
ضمناً همان طورى كه در اول اين بحث گفته شد قوه عصمت هيچ وقت از انبيا و ديگر معصومين سلب اختيار نمى كند، چرا كه در اثر اين قوه ، معصومين ((علم تام )) به حقايق اشيا و عواقب امور پيدا مى كنند، پس اگر گناه نمى كنند، نه بدان جهت است كه آزاد در انجام گناه نيستند، بلكه علم آنها به آثار شوم گناه موجب مى شود تا با اختيار خودشان ، به سوى گناه نروند، نظير انسانى كه از آتش دورى مى كند چون مى داند كه آتش مى سوزاند و در عين حال در اين دورى هيچ گونه جبرى در كار نيست .
لازم به ذكر است كه در حين نگارش كتاب به كلامى از ((ملاّ عبدالعلى محمد بن نظام الدين انصارى )) مؤ لف كتاب ((فواتح الرحموت بشرح مسلم الثبوت )) در علم اصول فقه برخوردم كه نقل آن به فارسى و بيان اشكالاتى كه بر او وارد مى شود، خالى از فايده نخواهد بود.
او پس از اعتراف به اينكه اكثريت مسلمانان صدور گناه را چه صغيره باشد و چه كبيره ، كفر باشد يا پائين تر از آن ، عقلاً از انبيا عليهم السّلام ممتنع نمى دانند و فقط شيعيان هستند كه معتقدند، از نظر عقل ممتنع است كه از انبيا گناهى اعم از كبيره و صغيره ، صادر شود.
وى در مقام اشكال بر شيعيان چنين مى گويد: ((شيعيان با اينكه از يك طرف معتقدند كه صدور گناه از انبيا عقلاً ممتنع است ، از طرف ديگر كفر را براى انبيا تجويز مى كنند عقلاً، و از روى تقيّه شرعاً، هم قبل از بعثت و هم بعد از آن ، و اين اعتقاد نشانگر منتها درجه حماقت آنان است ؛ زيرا با امكان صدور كفر از انبيا ديگر اعتمادى به گفته هاى آنان باقى نمانده و صحت تبليغ مورد اشكال قرار مى گيرد، براى اينكه هيچ پيامبرى مبعوث نشده ، مگر در ميان دشمنانى كه به خون او تشنه بوده اند، پس احتمال مى رود چيزى را به خاطر ترس از دشمنان و از باب تقيه مخفى كرده و بيان ننموده باشد)).
ملاّ عبدالعلى بعد از تاخت و تاز دور از منطق اسلام ، بى ادبانه مى گويد: ((مخصوصاً كه از مذهب باطل و نادانى شيعيان است كه مى گويند: پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله از اول بعثت تا آخر عمر در ميان دشمنان خود زندگى نموده و در تمام عمر، قادر به دفع آنان نبوده و از آنان مى ترسيده است . پس احتمال مى رود كه از وحى ، مواردى را از روى تقيه پنهان و به خاطر ترس از دشمنان ، اظهار ننموده باشد.
بنابراين ، ديگر اطمينانى به قرآن و سنت وجود نخواهد داشت ، ببين كه جهالت و نادانى آنان تا كجاست كه به اين امور شنيعه و ناروا ملتزم مى شوند)).
ملاّ عبدالعلى بعد ازنوشتن مطالب فوق ، چون پيره زنهاى درمانده و در بدر كه قدرت هيچ كارى را ندارند، دست به دعا برداشته و شيعيان را نفرين نموده ، مى گويد: ((آشكارترين امرى كه دلالت بر حماقت شيعيان دارد، اين است كه آنان استدلال مى كنند بر لزوم عصمت در انبيا به نفرت از معصيت عقلاً و اگر اين دليل تمام باشد، دلالت مى كند بر عصمت انبيا به طور مطلق تا چه رسد به صدور كفر در موقع ترس از روى تقيه ؛ زيرا اين امر نيز موجب تنفّر مردم از انبيا خواهد شد، بلكه نفرت در اينجا شديدتر است ، براى اينكه پذيرش كفر از روى تقيه به خاطر ترس و جُبنى است كه از بالاترين نقايص است )).
وى پا را از آنچه تاكنون گفته ، فراتر گذاشته ، مى گويد: ((حق اين است كه شيعيان با اعتقاد به امثال آنچه ذكر شد، از اسلام خارج و مسلمان نيستند! و لذا بعضى از اهل اللّه (ارباب كشف و شهود) آنان را به صورت غير انسان مشاهده كرده است ، چنانكه شيخ اكبر و وارث علم رسول اللّه محى الدين ابن عربى در كتاب فتوحات مكيّه اين مطلب را شرح و توضيح داده است ، بلكه بعضى از اهل اللّه حكم نموده است كه آنان روز محشر به صورت غير انسان محشور خواهند شد)).(357)
ما قبل از آنكه از اين گفتار نادرست و بى جا جواب بگوييم ، خوانندگان عزيز را متوجه اين نكته مى كنيم كه ما تمام كلمات ايشان را به فارسى ترجمه كرديم ، تا ضمن روشن شدن عقيده شيعه و سنّى در رابطه با عصمت ، دروغهاى اين مرد بى اطلاع نيز فاش و برملا گردد.
و اينك جواب : اول : در كدام كتاب از كتب شيعه آمده است كه شيعيان تقيه را براى پيامبر جايز مى دانند، كاش ايشان اسم كتاب و قائل به اين قول را ذكر مى كرد! معلوم مى شود يك چيزى شنيده و بعد هم بدون تحقيق و تتبع آن را به شيعيان نسبت داده است .
دوّم : بر فرض كه شيعيان قائل باشند به جواز تقيه براى انبيا، لازمه آن تجويز كفر نيست ؛ زيرا كفر و ايمان ازامور قلبيه هستند و تا انسان چيزى را با قلب انكار نكند، منكر يا كافر گفته نخواهد شد. خوب بود كه ايشان آيه مباركه (...إِلا مَنْ اءُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَِنٌ بِالاِْيمَنِ ...)(358) ؛ ((مگر كسى كه از روى اكراه و اجبار (به ظاهر، دست از دين كشيده ) ولى در قلب نسبت به آن مطمئن هست )) را كه در باره ((عمار ياسر)) نازل شده است ، مطالعه مى كرد و پس از دقت در اين آيه و فهم آن مى ديد آيا تقيه ملازم با كفر است يا خير؟
سوّم : معناى ((تقيه )) عبارت است از مبارزه مخفيانه ؛ چون تقيه از ((وقى يقى )) گرفته شده كه به معناى حفظ نمودن است - به همين جهت به جلد كتاب ((وقايه )) گفته مى شود - يعنى سپرى كه انسان با آن تيرهايى را كه از سوى دشمنان به سوى او پرتاب مى شود، دفع كند و در عين حال به مبارزه اش نيز ادامه بدهد، نه پذيرش كفر؛ زيرا هر انسان آگاه و عاقل مى داند كه انبيا براى تبليغ توحيد و نفى آثار شرك و كفر مبعوث شده اند، و كسى كه اين هدف را دارد، نمى تواند خودش را كافر جلوه بدهد.
اما در عين حال مى تواند بعضى از اهدافش را تا موقع مناسب مخفى نگه دارد و يا جز براى خواص ، براى ديگران فاش نسازد، مثل اينكه براى جنگ با دشمن چه نقشه اى دارد، كى و كجا جنگ را شروع مى كند، ازكدام طرف به دشمن حمله خواهد كرد و امثال آن .
چهارم : واقعاً جاى تعجب است كه وقتى اين آدم مى خواهد عقيده اكثريت مسلمانان را (كه مرادش اهل سنت است ) در رابطه با عصمت انبيا بيان كند، مى گويد: اكثر مسلمين صدور گناه ، اعم از كبيره و صغيره و حتى كفر را از انبيا ممتنع نمى دانند. وى نمى انديشد كه آيا در اين صورت ثقه و اطمينانى به كتاب و سنت باقى خواهد ماند. آيا نظر به عقيده او و يارانش ، احتمال نمى رود پيامبرى براى مطامع دنيوى وحفظ موقعيت اجتماعى دست به گناه و حتى كفر بزند؟
پنجم : كدام شيعه در كتاب خود نوشته است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تا آخر عمر در ميان دشمنان خود زندگى نموده و هيچ وقت قدرت دفع آنان را نداشته است و به همين جهت مى ترسيده و تقيه مى كرده ، تا بعد احتمال داده شود كه چيزى را از وحى ، روى ترس و تقيه كتمان نموده و به مردم بيان نكرده باشد تا ديگر اطمينانى به كتاب و سنت باقى نماند.
بلكه درست برعكس ، كتب روايى و تاريخى شيعه از شجاعتها و رشادتهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ياران آن حضرت و مخصوصاً على بن ابى طالب عليه السّلام پر است . در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آن قدر شجاع بوده كه وقتى در ((جنگ احد)) يك عده مسلمانان به خاطر به دست آوردن غنايم جنگى مواضع خود را رها كردند و دشمن از اين موقعيت استفاده نموده و به مسلمانان حمله كرد و اكثريت مسلمانان فرار را بر قرار ترجيح دادند، شخص پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و تنها ياور فداكارش على عليه السّلام در برابر دشمنان مقاومت نمودند. همچنين جنگهاى ديگرى كه در زمان آن حضرت و به رهبرى آن بزرگوار اتفاق افتاد مثل بدر، خندق ، خيبر، حنين ... همه بيانگر عدم ترس پيامبر از دشمنانش بوده ، آيا معقول است گفته شود كسى كه حكومت تشكيل داده و به قياصره و سلاطين نامه نوشته ، آنان را به اسلام دعوت مى كند، در ميان دشمنان خودش زندگى مى كند و قدرت دفع و سركوب كردن آنان را ندارند.
ششم : استدلال شيعه بر عصمت انبيا، به نفرت مردم از گناه و گناهكار هيچ گونه ملازمه بانفى تقيه ندارد؛ زيرا تقيه گناه نيست ، بلكه فقط اظهار نكردن بعضى از حقايق در ملا عام است ، نه پوشانيدن آن از خواص و مؤ منان .
هفتم : آيا جاى تعجب نيست كه اهل تسنن با اينكه انبيا و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را كه سبب ((خلقت افلاك )) است با ديگر مردمان مساوى مى دانند و همان طورى كه صدور گناه و حتى كفر را از مردمان عادى جايز مى دانند، ازانبيا هم جايز مى دانند، از اسلام خارج نشوند، اما شيعيان اگر آمدند و گفتند كه انبيا معصومند و به هيچ عنوان گناه و خطايى از آنان سرنمى زند و مى توانند در مواردى تقيه كنند؛ يعنى مبارزه را مخفيانه انجام بدهند، يا بعضى از تاكتيكها و نقشه هاى خود را فاش نكنند يا بعضى از احكام را تا موقع مناسب بيان ننمايند، از اسلام خارج شوند؟
هشتم : شيعيان اگر تقيه را براى امامان يا ديگر مسلمانان جايز مى دانند در غير كفر، بلكه در غير بعضى از اعمال است ؛ مثلاً در ((دم )) و ((شرب خمر)) هم شيعيان تقيه را جايز نمى دانند و اگر كسى از روى اضطرار، به ظاهر دست از اسلام بكشد، يا او را مجبور به اين كار بكنند يا اينكه مجبور باشد كه شرب خمر كند، نمى گويند كه تقيه كرده است ، بلكه مى گويند ((مكره )) و ((مضطر)) شده بوده و از روى اكراه و اضطرار، فلان عمل را مرتكب شده است .
نهم : حتماً آن بعضى كه به تعبير ايشان اهل اللّه بوده و به زعم خودش شيعيان را به صورت غير انسان مشاهده نموده ، از باب اينكه كافر همه را به كيش خود پندارد، مشاهدات اين چنينى داشته است والاّ چطور ممكن است آن آقا كه به مقام كشف و شهود رسيده بوده ، ((قتله )) امام حسين عليه السّلام را به صورت غير انسان نديده ، يا ((ابن ملجم )) و معاوية بن ابى سفيان و امراى سفاك اموى و عباسى را به شكل غير انسان مشاهده نكرده است .
وانگهى بر فرض كسى چنين ادعايى بكند، از كجا معلوم كه او در اين ادعا صادق باشد، آيا احتمال نمى رود كه براى ايجاد نفاق در جوامع اسلامى با اين طرح و نقشه جلو آمده باشد، آيا هركه ((صوفى )) شد، معصوم مى شود؟ و آيا ثبت مطلبى در كتاب فتوحات مكيه ابن عربى حكم ثبت در قرآن را دارد كه وحى منزل باشد و (لا يَاءْتِيهِ الْبَطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ ...)(359) در رابطه با آن صدق كند؟ و آيا اگر مطلبى را ابن عربى پذيرفت ديگر جايى براى شك و ترديد باقى نخواهد ماند، مگر ابن عربى پيامبر است كه (مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَى )(360) در رابطه با او صادق باشد؟
جاى تعجب است كه آقاى ملاعبدالعلى قول يك فرد عادى را در رابطه با كشف و شهودش مى پذيرد، اما در همان كتاب در بحث اجماع ، اجماع اهل بيت عليهم السّلام را حجّت نمى داند، در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در ((حديث ثقلين )) فرمود: ((ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا؛ مادامى كه به قرآن و اهل بيت متمسك باشيد، گمراه نخواهيد شد)). يا آن همه حديث را كه در رابطه با حجيت اقوال و افعال اميرمؤ منان على عليه السّلام از پيامبر نقل شده و در بخش ((تشيّع چيست ))، به تعدادى از آن اشاره شد و بعداً هم تعدادى از آن خواهد آمد، ناديده مى گيرد و اجماع ، يعنى نظر همه اهل بيت را حاضر نيست بپذيرد. اما قول يك نفر صوفى را مى پذيرد.
از همه مهمتر حديث شريف ثقلين را مورد مناقشه قرار داده و مى گويد: خبر واحدى است كه به الفاظ مختلف از پيامبر نقل شده و در حالى كه مراد آن حضرت معلوم نيست ، قدرت معارضه اى با مطالب قطعى و يقينى را ندارد، اما خبر و قول يك نفر صوفى را با اينكه متصل به هيچ منبع از منابع وحى نيست و از قرآن اتخاذ نشده است و خبر واحد هم هست ، بدون چون و چرا مى پذيرد و ديگر اشكال عدم قدرت معارضه آن با روايات و سنّت قطعى و يقينى را متعرض نمى شود.(361) ((وهذا من اعجب العجايب واغرب الغرايب )).
دهم : از بعضى ديگر از (به قول ايشان ) اهل اللّه سؤ ال مى كنيم اينكه حكم صادر كرده است ، شيعيان روز قيامت به صورت غير انسان محشور مى شوند، روى چه ملاك و ميزانى است . مدرك او در اين حكم چيست ؟ آيا وحى بر او نازل شده است ، يا آيه و روايتى دال بر اين حكم است ؟ يا مسلمانان بر اين حكم اجماع كرده اند؟ مسلّما هيچ كدام اينها نخواهد بود، فقط اين نكته باقى مى ماند كه گفته شود او غيب مى دانسته است و به اين جهت از روز محشر خبر داده است كه اين مطلب هم بامبناى اهل تسنن در اينكه غيب را فقط خدا مى داند و بس ، جور در نمى آيد. پس نتيجه مى گيريم كه جز وسوسه هاى شيطانى و هواهاى نفسانى چيز ديگرى نبوده است (... زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَنُ اءَعْمَلَهُمْ فَصَدَّهُم عَنِ السَّبِيلِ ...)(362) ؛ ((شيطان اعمال آنان را برايشان زيبا جلوه داده و از راه حق دورشان ساخت )).
(... وَهُمْ يَحْسَبُونَ اءَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا)(363) ؛ ((در حالى كه آنان گمان مى كنند (راه درستى رفته اند) و عمل خوبى انجام مى دهند)).
يازدهم : فخررازى در تفسيرش ، ذيل آيه مباركه (يََّاءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآاءُنزِلَ إِلَيْكَ...)(364) مى گويد: اولى در تفسير و معناى آيه آن است كه خداوند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله راوعده حفظ وامان مى دهد از يهود و نصارا و در واقع به او دستور مى دهد كه بى پروا و بدون ترس از يهوديان احكام وبرنامه هاى دينى را به مردم تبليغ كند.(365)
حالا بايد ديد چه كسى ترس را كه از بالاترين نقايص است به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نسبت داده است ، شيعه يا سنى ؟ چون معلوم است كه اين آيه در سال آخر عمر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در ((حجة الوداع )) نازل شده است ، پس ‍ طبق آنچه آقاى فخررازى در تفسير آن مى گويد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تا آخر عمر از يهود و نصارا ترس داشته كه خداوند به او خطاب مى كند: (... وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ...)(366) ؛ ((نترس )، خداوند تو را از شرّ يهود و نصارا حفظ مى نمايد)).
دوازدهم : خداوند خطاب به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد: (فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَايُوحَىَّ إِلَيْكَ وَضَاَّئِقٌ بِهِى صَدْرُكَ اءَن يَقُولُواْ لَوْلاََّ اءُنزِلَ عَلَيْهِ كَنزٌ اءَوْ جَاَّءَ مَعَهُ مَلَكٌ...)(367) ؛ ((اى پيامبر! مثل اينكه بعضى از آنچه را كه به تو وحى شده است ، ترك كرده (و به مردم تبليغ ننموده اى به جهت اينكه تو را استهزا مى كنند) و سينه ات تنگ مى شود از اينكه بگويند: (اگر اين شخص پيامبر است ،) چرا گنجى براى او نازل نمى شود (تا با انفاق آن طرفدارانش زياد شود) و چرا ملكى با او نيامده است (كه او راتصديق كند)).
آيا نويسنده كتاب ((فواتح الرحموت )) اين آيه را خوانده است ؟ اگر خوانده باشد، سؤ ال مى كنيم ، اسم اين كار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چه مى تواند باشد؟ اگر گفته شود كه اين كار آن حضرت از روى ترس بوده اينكه معناندارد، پس ‍ بايداسم ((تقيه )) راروى آن گذاشت .
سيزدهم : بسيار جاى تعجب است كه آقاى ملاعبدالعلى ، محى الدين ابن عربى را وارث علم رسول اللّه مى داند، در حالى كه بين او و رسول خدا نزديك به شش قرن فاصله مى باشد. اما على عليه السّلام و حسنين عليهماالسّلام و ديگر امامان را به عنوان وارثين راستين رسول خدا قبول نداشته و گفتار و حتى اجماع آنان را نيز حجّت نمى داند.
ضمنا در رابطه با تقيه وجواز آن بحث جداگانه اى خواهيم داشت و در آنجا كلامى را از فخر رازى كه دال بر وقوع تقيه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است نقل خواهيم كرد. حال كه جواب نويسنده كتاب فواتح الرحموت را داديم ، بر مى گرديم به اصل بحث .
ممكن است گفته شود كه اهل تسنن انبيا را عقلاً معصوم نمى دانند، ولى اين بدان معنا نيست كه آنان قايل به صدور گناه و معصيت هم از انبيا باشند، بلكه خيلى از مردم عادى ، هم هستند كه با اينكه كسى در رابطه با آنان ، ادعاى عصمت نكرده است تا آخر عمر مرتكب گناهى نمى شوند تا چه رسد به انبياى عظام الهى .
در جواب مى گوييم : اولاً : نفس امكان صدور گناه و خطا، انبيا را از مقام شامخى كه دارند، تنزّل مى دهد؛ چرا كه در اين صورت آنان با مردم عادى يكسان خواهند بود، و احتمال خطا يا كذب از آنان نفى نخواهد شد.
ثانياً : اهل تسنن نه تنها انبيا را معصوم نمى دانند، بلكه قايل به صدور گناه نيز از آنان هستند؛ مثلاً: در رابطه با حضرت آدم عليه السّلام مى گويند: او مرتكب گناه شد و خداوند نيز او را به سبب معصيتى كه مرتكب شد، از بهشت خارج نمود و به زمين فرستاد و آن حضرت مدت زيادى ، تضرع و زارى نمود تا خداوند توبه او را پذيرفت .
براى اثبات آنچه گفته شد، استدلال مى كنند به اين آيه از قرآن كريم : (... وَعَصَىَّ ءَادَمُ رَبَّهُ فَغَوَى )(368) ؛ ((آدم پروردگار خود را معصيت نموده و گرفتار ضلالت شد)).
يا به اين آيه مباركه : (فَتَلَقَّىَّ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَ تٍ فَتَابَ عَلَيْهِ ...)(369) ؛ ((آدم از پروردگارش كلماتى دريافت داشت (مطالبى را آموخت و خدا را با آن مطالب خواند) پس خداوند توبه او را پذيرفت )).
مى گويند : توبه بعد از صدور معصيت است و اگر معصيتى نباشد، توبه معنا نخواهد داشت ، پس اگر آدم توبه مى كند، معلوم است گناهى از او صادر شده است .
اگر گفته شود كه اين دو آيه درست ، مثبِت عدم عصمت در انبيا هستند، شيعيان چه جوابى خواهند داد.
گفته مى شود كه شيعيان چون انبيا عليهم السّلام را از گناه و خطا معصوم مى دانند، به هيچ عنوان قائل به صدور گناه يا خطايى از آنان نخواهند شد چه قبل از نبوت و چه بعد از آن و در رابطه با دو آيه مذكور مى گويند:
اولاً : حضرت آدم عليه السّلام خدا را در بهشت نافرمانى كرده ، نه در زمين و قبل از هبوط آدم عليه السّلام تكليفى وجود نداشت تا گفته شود آن حضرت مرتكب معصيت شده است .
ثانياً : نهى وارد در رابطه با ((اكل شجره ))، نهى تنزيهى بوده ، شبيه نهى از مكروهات كه اگر كسى مرتكب آن نهى شود، به هيچ وجه گناهكار محسوب نخواهد شد.
ثالثاً : ارتكاب ((منهى عنه )) تنزيهى يا به تعبير ديگر انجام مكروهات ، با اينكه موجب معصيت نمى شود و عقابى به دنبال نخواهد داشت ، اما سبب ايجاد نقص در فاعل شده او را از مقامى كه دارد تنزل مى دهد، براى جبران آن نقص لازم است انسانى كه مرتكب مكروه شده ، توبه كند؛ زيرا توبه فقط براى اظهار ندامت از معصيت نيست ، بلكه هر چيزى كه موجب انحطاط و نقص مقام انسان شود، چه معصيت باشد يا نباشد، جبران آن منوط به توبه است .
رابعاً : طبق نصوص قرآن كريم و روايات وارده از سيّد مرسلين صلّى اللّه عليه و آله انسان تائب بعد از توبه مثل كسى است كه هرگز گناه نكرده است ، پس بايد بعد از توبه برگردد سرجاى اولش و آنچه را كه به سبب معصيت از دست داده ، دوباره در اثر توبه به دست بياورد. در حالى كه شما مى بينيد آدم عليه السّلام بعد از توبه به بهشت برگردانيده نمى شود و با اينكه خداوند مى فرمايد: (... فَتَابَ عَلَيْهِ ...)؛ خدا توبه آدم عليه السّلام را پذيرفت ، و او در زمين باقى ماند.
معلوم مى شود اين توبه از معصيت نبوده ، بلكه ((ترك اولى )) بوده يا به تعبير ساده تر، مكروهى از او سر زده بوده و لذا دست به سوى خداوند برداشته و از صدور آن مكروه عذرخواهى نموده است .
خامساً : انبياى عظام عليهم السّلام چون از ديگر مردم به خداوند نزديكترند، لذا كارهاى خيلى جزئى آنان نيز بزرگ حساب مى شود، لذا گفته اند: ((حسنات الابرار سيئات المقربين ؛ خيلى از كارهاى نيك خوبان براى مقربين درگاه خداوند گناه محسوب مى شود (زيرا آنان به درجه اى رسيده اند كه حتى يك آن هم نبايد از خداوند غافل شوند)).
براى همين جهت است كه آدم عليه السّلام خودش را ملامت نموده و با گريه و زارى از خدا مى خواهد كه او را مورد عفو و بخشش قرار دهد؛ چون با اينكه مرتكب گناهى نشده اما خود همين انجام مكروه هم او را ناراحت مى كند و مى خواهد نقص مسبب از اين جهت را هر طور شده جبران نمايد.
سادساً : اگر در بعضى از آيات ، از اين كار آدم تعبير به ظلم ، يا شقاوت يا معصيت شده است ، مراد آن است كه ((آدم )) و ((حوّا)) با ارتكاب نهى تنزيهى ، به خودشان ستم نموده و گرفتار مشقت و تعب شدند؛ چنانكه در آيه ديگرى خداوند اين معنا را روشن مى سازد: (إِنَّ لَكَ اءَلا تَجُوعَ فِيهَا وَلاَ تَعْرَى# وَاءَنَّكَ لاَ تَظْمَؤُاْ فِيهَا وَلاَ تَضْحَى )(370) ؛ ((در بهشت (راحت هستى و مزيّتش ) براى تو اين است كه در آن گرسنه و برهنه نخواهى شد و در آن تشنه نمى شوى ، و حرارت آفتاب آزارت نمى دهد)).
اما با مخالفت ، گرفتار تعب و سختى و مشقت مى شوى ؛ زيرا در زمين تهيه نفقه ، خوراك ، پوشاك و مسكن به عهده مرد است و مسلماً اين ظلمى است كه آدم عليه السّلام به خودش روا داشته است ، نه اينكه مراد ظلم در باب ربوبيت و عبوديت باشد.
همين طور مراد از معصيت نيز معناى لغوى آن است ؛ يعنى خارج شدن از اطاعت و فرمان اعم از اينكه اين فرمان يك فرمان وجوبى باشد يا استحبابى ؛ چنانچه ((غوايت )) هم به معناى ضلالت نيست بلكه ضد ((رشد)) است و به همين معنا حمل مى شودكلمه ((غىّ)) دراين آيه مباركه (... قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ...)(371) ؛ ((صواب از ناصواب مشخص شده است (و نا صواب اعم از آن است كه انسان مرتكب معصيتى شود يا كارى را كه به صلاح او نيست انجام دهد)).
شيعيان معتقدند كه انبيا عليهم السّلام و مخصوصاً پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله عالم ((غيب )) بوده اند، ولى برادران اهل تسنن معتقدند كه غيب را جز خداى متعال كس ديگرى نمى داند، و براى اثبات عقيده خودشان استدلال مى كنند به آياتى كه علم ((غيب )) را منحصر به خداوند نموده و از غير او نفى مى نمايد، مثل آيه مباركه (قُل لا يَعْلَمُ مَن فِى السَّمَوَاتِ وَالاَْرْضِ الْغَيْبَ إِلا اللَّهُ ...)(372) ؛ ((اى پيامبر! به مردم بگو هيچ كس از اهل آسمانها و زمين غيب را نمى دانند و فقط خداست كه عالم به غيب است )).
شيعيان ضمن اينكه مفاد اين قبيل آيات را به طور كامل قبول دارند، مى گويند: آياتى كه علم غيب را از غير خدا نفى مى نمايد، دلالت دارد كه هيچ كس بالاستقلال نمى تواند عالم به غيب باشد؛ چون از آيات ديگرى استفاده مى شود كه اگر خداوند اراده كند، ديگران نيز مى توانند عالم به غيب باشند؛ مثل آيه مباركه (عَلِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِى اءَحَدًا# إِلا مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ ...)(373) ؛ ((خداوند متعال عالم به غيب است و هيچ كس را به اين علم ، عالم نمى گرداند مگر رسولى را كه اختيار نموده باشد))؛ (و كسى را كه خدا اختيار نموده عبارت از رسول است و چون رسول در آيه نكره آمده است ، پس مراد عموم انبيا عليهم السّلام مى باشد).
مى بينيد خداوند متعال در اين آيه مباركه پس از نفى علم غيب از ديگران مى فرمايد: هر كس را كه خدا بخواهد عالم به غيب شود، مى شود و آن كسانى كه مورد خواست او قرار گرفته اند طبق نص آيه مباركه ، رسولان و انبيا هستند.
در كتب معتبره اهل سنت نيز رواياتى نقل شده است كه دلالت دارد بر اينكه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غيب مى دانسته است :
1 - احمد بن حنبل در مسند با اسناد از ابن عباس نقل مى كند كه ابواليسر بن عمرو كه همان كعب بن عمرو و از طايفه بنى سلمه است ، در جنگى ، عباس عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را اسير گرفته و به نزد رسول خدا آورد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از او پرسيد: چگونه عباس را اسير كردى ؟ گفت : مردى را كه قبلاً نديده بودم و بعداً نيز او را نديدم ، در اسير گرفتن عباس ياريم نمود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آن مرد ملكى بزرگوار بود كه تو را كمك نموده است .
آنگاه حضرت به عمويش عباس فرمود: براى خلاصى خودت و برادرزاده ات عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث وهم پيمانت عتبة بن جحدم يكى از بنى حارث بن فهر، از قيد اسارت ، ((فديه )) بده تا شما را آزاد گردانم . عباس ابا نمود و گفت : من از قبل مسلمان بودم و از ترس كفار ايمانم را مخفى نگه داشته بودم ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند به حال تو آگاه است ، اگر راست مى گويى خدا به تو اجر خواهد داد، ولى ما از تو فديه مى خواهيم .
عباس گفت : يا رسول اللّه ! آنچه را كه به عنوان غنيمت از من گرفته اى ((فديه )) حساب نموده و دستور آزادى ما را صادر كن .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: نمى شود؛ زيرا اين مالى است كه خدا به ما عطا نموده و جاى فديه را نمى گيرد.
عباس گفت : من مالى غير از اين ندارم تا به شما بپردازم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: پس كجاست آنچه از مالت را كه نزد زوجه ات ((ام الفضل )) در مكه گذاشتى و موقع خروج در حالى كه شخص سومى بين شما دو نفر نبود، به او گفتى : اگر من در اين جنگ كشته شوم ، از اين مال براى ((فضل )) اين مقدار و براى ((قثم )) اين مقدار و براى ((عبداللّه )) اين مقدار باشد.
عباس گفت : به خدايى كه تو را مبعوث گردانيده است قسم مى خورم كه غير از من و همسرم هيچ كس از اين قضيه با خبر نبود و به درستى من مى دانم كه تو رسول خداوند هستى .(374)
2 - حاكم درمستدرك به سندش از على بن عيسى نوفلى روايت مى كند كه چون نوفل بن حارث در ((جنگ بدر)) به اسارت مسلمين درآمد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: فديه بده و خودت را خلاص كن .
نوفل گفت : اى رسول خدا! چيزى ندارم تا بپردازم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: پس آن نيزه ها را كه در جدّه گذاشتى چه مى شود؟ آنها را به عنوان فديه بده تا آزاد شوى .
نوفل گفت : به خدا قسم غير از خدا و خود من ، هيچ كس ديگر از قضيه نيزه ها با خبر نبود و من شهادت مى دهم كه توپيامبر خدا هستى ، پس آن نيزه ها را به عنوان فديه تقديم كرد.(375)
3 - روايتى در مرقاة المفاتيح نقل شده است كه مفاد آن اين است : انس مى گويد ما با خليفه دوّم عمر بين مكه و مدينه بوديم ، و او براى ما داستان جنگ بدر را بازگو مى كرد تا اينكه گفت : رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روز قبل از جنگ ، مكانهايى را كه در آن اجساد بزرگان كفر بر زمين خواهد افتاد، به ما نشان داد و فرمود: اينجا فلانى كشته مى شود و اينجا فلانى كشته خواهد شد و به خدايى كه او را به حق فرستاده است ، آنها درست در همان مكانهايى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قبلاً به مانشان داده بود، به زمين افتاده و كشته شدند.(376)
4 - هيثمى در مجمع داستان هم پيمان شدن عمير بن وهب و صفوان را نقل مى كند كه آنان دوتايى در مكه عهد بستند كه عمير بن وهب به مدينه رفته و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را به قتل برساند و اگر چنانچه كشته شد، صفوان قرض او را ادا نموده و خانواده اش را تحت سرپرستى و كفالت خود قرار بدهد.
عمير بن وهب بعد از آنكه از صفوان عهد و پيمان گرفت ، كسى را در جريان اين قضيه قرار نداد و روانه مدينه شد تا اينكه توسط عمر بن خطاب شناسايى و دستگير گرديد.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از او پرسيد: براى چه به مدينه آمده اى .
گفت : براى اينكه پسرم را كه جزء اسراى ((بدر)) است آزاد كنم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دروغ مى گويى ، بلكه تو با صفوان در مكه با هم عهد و پيمان بستيد كه اگر تو مرا به قتل برسانى و بعد خودت كشته شوى ، صفوان قرض تو را ادا نموده و خانواده تو را نيز تكفل كند.
عمير بن وهب گفت : راست گفتى و به درستى كه تو رسول خدا هستى .(377)
البته غير از روايات مذكور، روايات ديگرى نيز در كتب معتبره برادران اهل سنت نقل شده است كه با مراجعه به آن كتب مشاهده خواهد شد، كه ما به عنوان نمونه چهار حديث فوق را نقل نموده و مورد استشهاد قرار داديم .
قابل ذكر است كه برادران اهل تسنن ما نه تنها معتقدند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غيب نمى دانسته بلكه گاهى آن حضرت را از اشخاص عادى هم پايين تر و ناآگاهتر تصور مى كنند، براى اثبات اين مطلب كلامى را از سيد رشيد رضا مؤ لف ((تفسير المنار)) در رابطه با توضيح و تفسير ((حديث جساسه )) نقل مى كنيم ، اما قبل از نقل كلام او لازم است حديث جساسه را كه مسلم در صحيح در كتاب الفتن واشراط الساعة ، باب ذكر الدجال تحت عنوان قصه جساسه (378) روايت مى كند، متذكر شويم .
مسلم در صحيح ، حديث جساسه را از طرق متعدد روايت مى كند كه يكى از آن طرق ، طريق فاطمه بنت قيس خواهر ضحاك بن قيس است و اين زن از اولين مهاجرين به مدينه مى باشد.
و آن حديث عبارت از اين است كه : روزى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مردم را جمع نموده و فرمود: به خدا قسم شما را به خاطر ميل يا ترس جمع نكردم ، بلكه شما را جمع نمودم تا قصه اى را كه تميم دارى كه قبلاً مسيحى بوده و الا ن اسلام آورده است ، برايم بيان كرد، براى شما نيز نقل نمايم .
او برايم گفت : در بعضى از ايام ، با سى نفر ديگر سوار كشتى شده بود كه دريا طوفانى شده و يك ماه تمام آنان در محاصره امواج سهمگين دريا ماندند تا اينكه به جزيره اى رسيدند كه محل غروب آفتاب بود.
آنها داخل جزيره شدند پس موجود عجيبى را ديدند كه سر تا قدمش را مو پوشانيده بود، به طورى كه پشت و رويش ‍ از هم تشخيص داده نمى شد، پرسيدند، كيستى ؟ گفت : من جساسه هستم ، بعد با اشاره به ما گفت كه مردى در دَير هست برويد و او را ببينيد، پس وارد دير شدند و بزرگترين انسان را (از نظر قد و قامت و اندام ) كه تا آن موقع نظيرش را نديده بودند، در آنجا مشاهده كردند، در حالى كه دستهايش به گردنش بسته واز زانو تا ساق پاهايش ميان آهن بود.
وقتى آن انسان عظيم الجثه ، دانست كه اين افراد عرب هستند، از آنان سؤ الاتى كرد و جوابهايى شنيد.
بعد سؤ ال كرد: به من از نبىّ امّى خبر دهيد كه چه كرده است ، گفتند از مكه خارج و در مدينه ساكن شده است .
پرسيد : آيا عرب با او مشغول جنگ شده است ؟ گفتند: بلى .
پرسيد : او با عرب چه كرده است ، گفتند: عرب را به زانو درآورده و همه الا ن مطيع او شده اند.
پس آن انسان عجيب و غريب گفت من به شما اطلاع بدهم كه من مسيح (379) هستم و عن قريب اذن خروج مى يابم ، پس خروج مى كنم و چهل روز، در روى زمين مى گردم ، هر شهر و هر قريه اى را كه بر سر راهم قرار بگيرد خراب مى كنم ، جز مكه و (مدينه ) طيبه را؛ زيرا خراب كردن آن دو جا برايم حرام است و هر وقت بخواهم وارد آن دو شهر شوم ، ملكى شمشير به دست مانع من خواهد شد.
راوى خبر مى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بعد از نقل داستان ، دست خود را به زانويش زده و سه بار گفت : اينجا طيبه است ؛ يعنى مراد از ((طيبه ))، مدينه است . ظاهر امر آن است كه از نظر مسلم و خيلى از محدثين اهل سنت اين حديث درست است .
حال كه اين حديث عجيب و غريب را شنيديد، مى پردازيم به آنچه كه آقاى رشيد رضا در رابطه با آن گفته است .
او مى گويد: اگر حديث درست و سند آن خالى از اشكال باشد، آيا مى توان اين حديث را جزء احاديث مسلّم و ثابتى گرفت كه پيامبر، خودش بيان فرموده است ؟ و همان طورى كه بايد آن احاديث را پذيرفت ، اين را هم قبول نموده و بپذيريم ؟
بعد مى گويد: اين حديث كه پيامبر آن را از تميم دارى نقل مى كند، حكم احاديث خود پيامبر را ندارد، فقط قصّه اى است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيده و براى ديگران نقل نموده است ، علت آن اين است كه آن حضرت غيب نمى دانسته ، پس او از اين جهت مثل بقيه مردم ، وظيفه دارد كه گفتار ديگران را حمل به صدق و راستى كند، مادامى كه شبهه و ايرادى نداشته باشد و بسيار اتفاق افتاده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله منافقين و كفار را در داستانهايى كه سرهم مى كردند، تصديق فرموده است و اين بدان جهت است كه او دروغ دروغگويان را فقط از راه وحى مى دانسته يا به سبب بعضى از راههاى ديگر، مثل تحقيق نمودن و سؤ ال از ديگران و امثال آن از امورى كه بشر عادى مى تواند از آن امور علم پيدا كند و تنها امتياز انبيا بر غيرشان ، نزول وحى و عصمت آنان از كذب است ، وحى هم ، جز در امر دين و آنچه مربوط به دين مى شود در رابطه با امور ديگر نازل نمى گردد.(380)
در جواب اين دانشمند مصرى بايد گفت :
اوّلاً : اگر حديثى را پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از ديگران هم نقل كند و از قراين لفظيه و حاليه استفاده شود كه آن حضرت مطالب موجود در حديث را پذيرفته است ، بر مسلمانان واجب مى شود كه آن را بپذيرند و در اين رابطه امر دين با امر دنيا هيچ فرقى نمى كند، زيرا اگر براى آن حضرت وحى هم نازل نشود، باز او به صواب سخن خواهد گفت ، چون عقل و درايت او مسلّماً از ديگر مردمان بالاتر است .
ثانياً : قبل از ايراد كلام ايشان ، ما با استدلال از قرآن و روايات ثابت كرديم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و ديگر انبيا عليهم السّلام با اجازه و اذن پروردگار مى توانند عالم به غيب باشند.
ثالثاً : اگر پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مثل بقيه مردم وظيفه دارد، گفتار ديگران را حمل بر صدق و راستى كند، از آن جهت است كه او ((رحمة للعالمين )) است و اگر آبروى انسانى را كه به ظاهر مسلمان است و دروغ نمى گويد بين مردم بريزد، اين خلاف رحمت خواهد بود، همان طورى كه خداى متعال با اينكه مى داند، باز اسرار كسى را افشا نمى كند و پرده پوشى مى نمايد، نه اينكه - العياذباللّه - پيامبر صلّى اللّه عليه و آله واقعيت را نداند و از روى نادانى ، گفتار ديگران را تصديق كند.
از طرف ديگر، اين تصديق ظاهرى تا وقتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله صادر مى شده كه به نفع گوينده بوده و به ضرر اسلام و مسلمين نبوده است ، اما در مواردى كه تصديق ، موجب خدشه دار شدن اسلام مى شد يا به مسلمانان ضرر مى زد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هيچ وقت منافقان را تصديق نمى كرد.
رابعاً : از آقاى رشيد رضا و اتباعش مى پرسيم ، بر فرض كه قبول كرديم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غيب نمى دانسته است ، آيا به نظر شما پيامبر عاقل بوده است يا خير؟ شما را به خدا قسم كدام انسان عاقلى ، اين داستان را باور مى كند، آيا پيامبر نمى دانسته است كه در هر گوشه از اين عالم كه برويم ، براى خودش مغرب و مشرقى دارد و جايى كه در آنجا محل غروب آفتاب باشد، پيدا نخواهد شد.
آيا زمين كه يكى از اعضاى منظومه شمسى است و به دور خورشيد مى چرخد مى تواند محل غروب خورشيد باشد؟ آن هم خورشيدى كه 149 ميليون و پانصد هزار كيلومتر، از زمين فاصله دارد و درجه حرارت سطح آن به شش هزار درجه سانتيگراد مى رسد و حجم آن 391 هزار برابر حجم كره زمين است .
آيا عقل و درايت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به اندازه آقاى رشيد رضا نبوده است كه بيايد مطالبى را قبول كند كه او قبول نمى كند؟
مى بينيد اين مرد با آن دانشى كه دارد و ضمناً به آزادى فكر و انديشه هم معتقد است ، بدون فكر و تاءمّل ، سخن گفته و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نه تنها مثل ساير مردم بلكه به مراتب نازل تر فرض مى كند، ((سبحانك هذا بهتان عظيم )).
خامساً : اينكه مى گويد وحى فقط در امور دين نازل مى شود، نه در غير آن ، كلامى است بدون دليل و برهان ، بلكه دليل و برهان برخلاف آن ثابت است ؛ زيرا در اينكه قرآن ((وحى )) است كسى شك ندارد و در عين حال مى بينيد خداوند در قرآن كريم ، داستانهايى را براى پيامبر نازل مى كند كه اگر نازل هم نمى كرد هيچ چيز از دين كاسته نمى شد، مثل قصه حضرت يوسف و بريدن زنان مصرى دستهاى خودشان را و شبيه آن .
وانگهى ، خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: (وَاءَوْحَيْنَآ إِلَىَّ اءُمِّ مُوسَىَّ ...)(381) ؛ ((ما به مادر موسى وحى كرديم ))، سؤ ال مى كنيم آيا اين وحى در مورد دين بوده است يا دنيا؟ و آيا پيامبر به اندازه مادر موسى نيست كه خداوند در امور غير دينى به او وحى كند؛ ولى به پيامبرش وحى نكند.
گفته نشود كه اين وحى به معناى الهام است ؛ زيرا مى گوييم خداوندى كه به مادر موسى الهام كرد كه چگونه فرزندش ‍ را سلامت نگه دارد، آيا به پيامبرش كه رهبرى بشر را به او عطا نموده و تا به روز قيامت ميلياردها انسان ، راه او را خواهند رفت ، الهام نمى كند كه چه چيز درست است و چه چيز غلط.
سادساً: از آقاى رشيد رضا سؤ ال مى كنيم ، آيا خود او باور مى كند كه سى نفر انسان با نداشتن امكانات كافى از قبيل غذا، آب آشاميدنى ، دارو و وسيله مطمئن ، گرفتار امواج سهمگين دريا شوند و يك ماه سرگردان وسط بحر با طوفان ، امواج ، صخره و ... به جنگ بپردازند و استراحت نداشته باشند و آخر كار هم همه صحيح و سالم جان بدر ببرند؟
اين مطالب را كه حتى يك بچه مميز نيز مى تواند درك كند، از نظر يك عالم و انديشمند سنّى ، پيامبر نمى تواند درك كند. آيا اين نظريه و نگرش ، توهين به پيامبر اسلام حساب نمى شود؟

next page

fehrest page

back page