next page

fehrest page

back page

اشكال
در اينجا مناسب است ، اشكالى را كه وهابيها بر شيعيان وارد مى كنند و بعضى از ناآگاهان اهل سنت نيز با اينكه وهابيت را قبول ندارند، آن را مى پذيرند متعرض شده و به آن جواب بدهيم .
مى گويند : شيعيان موحّد نيستند! چون همه چيز را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و امامان و امام زادگان مى خواهند. و آنها را همه كاره اين عالم مى دانند؛ مثلاً: هر وقت گرفتارى پيدا كنند به حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ((متوسل )) مى شوند يا حضرت على عليه السّلام را صدا مى زنند، يا به يكى از قبور و ضرايح مطهره متوسل مى شوند و خلاصه ، با گفتن يا على ! يا امام زمان ! و يا اباالفضل ! خواهان رفع مشكلات خود از آنان شده و معتقدند كه آن بزرگواران نيز قادرند حلاّ ل مشكلات آنها باشند.
جواب :
جواب از اين اشكال مبتنى بر يك مقدمه است و آن اينكه ، همان طورى كه قبلاً گفته شد، شيعيان بالاتفاق قائلند كه در عالم هستى ، مؤ ثرى جز خداوند متعال وجود ندارد. اما بندگان خداوند از نظر قابليت و استعداد، متفاوتند، لذا در گرفتن فيض از مبدأ فياض نيز تفاوت پيدا خواهند نمود، كما اينكه هر قدر يك انسان از نظر بندگى بالا باشد، باز در برابر ذات اقدس خداوند، خودش را مقصر مى داند و به قول شيخ سعدى :
بنده همان به كه ز تقصير خويش
عذر به درگاه خدا آورد
ورنه سزاوار خداونديش
كس نتواند كه بجا آورد
و چون انسان فطرتاً خودش را در بندگى مقصر مى داند و اين تقصير را نيز ناشى از گناه يا احياناً از غفلتهاى خويش ‍ مى بيند، براى خودش آبرويى نمى بيند تا مستقيماً از خدا چيزى بخواهد؛ و به تعبير ديگر، خودش را قابل ارتباط مستقيم با خدا نمى داند، اين جاست كه دنبال كسانى مى گردد كه نزد خداى متعال داراى آبرو هستند تا آنان را وسيله نجات خود قرار داده و از خداى متعال ، به خاطر قابليت و آبرويى كه آنان دارند، كمك بخواهد. اين مسأ له در واقع همان مسأ له ((شفاعت )) است كه در قرآن كريم به آن تصريح شده و شيعيان بالاتفاق و اكثريت اهل تسنن به آن معتقد هستند. قرآن كريم نيز ما را به پيدا كردن ((شفيع )) و واسطه براى كسب فيوضات حضرت بارى فرمان مى دهد؛ چون مى فرمايد: (يََّاءَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَابْتَغُوَّاْ إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ ...)(320) ؛ ((اى كسانى كه به خدا ايمان آورده ايد! تقواى الهى را پيشه نموده و براى تقرب و وصول به خداى متعال دنبال وسيله و (واسطه فيض ) باشيد)).
پس از بيان اين مقدمه بايد دانست كه هيچ فردى از افراد شيعه معتقد نيست كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يا امامان عليهم السّلام بدون ((اذن )) و اراده خداوند متعال مى توانند كارى انجام بدهند، بلكه همه معتقدند كه آن بزرگواران به قوت و قدرت بارى تعالى است كه مى توانند تصرفاتى در عالم هستى داشته باشند.
اگر كسى به دعاهاى وارده از طريق امامان بزرگوار شيعه هم توجه كند، يقيناً به اين نتيجه خواهد رسيد كه شيعيان طبق تعاليم پيشوايان شان ، همه چيز را از خداوند مى خواهند و در اين ميان بزرگان دين را فقط به عنوان ((شفيع )) و واسطه در گرفتن ((فيض )) مى دانند تا خداوند به خاطر آبرويى كه آن انسانهاى كامل و وارسته در پيشگاه او دارند، عنايتى نموده و فيضش را شامل حال انسان گرفتار نيز بنمايد.
به عنوان مثال : اگر ((دعاى توسل )) كه بيشتر اوقات ، شيعيان براى ((رفع مشكلات )) و گرفتاريهاى خودشان مى خوانند، مورد دقت و مطالعه قرار گيرد، مطلب فوق الذكر كاملاً روشن خواهد شد، زيرا اول دعا اين چنين آغاز مى شود:
((اللهّم انّى اسئلك واتوجه اليك بنبيك نبى الرحمة محمد صلّى اللّه عليه و آله ...؛ بار خدايا! تو را مى خوانم و به سوى تو، توجه مى كنم (فقط به تو اميدوارم ، ولى چون آبرويى ندارم تو را مى خوانم ) به قرب و منزلتى كه نبى تو محمد صلّى اللّه عليه و آله كه نبى رحمت است نزد تو دارد)).
و همين طور دعا ادامه پيدا مى كند تا برسد به توسل به امام زمان عليه السّلام و بعد از وسيله قرار دادن پيامبر يا هر يك از امامان ، گفته مى شود: ((يا وجيهاً عنداللّه ، اشفع لنا عنداللّه ؛ اى كسى كه تو در پيشگاه خداوند داراى آبرو هستى ! ما را نزد او شفاعت كن تا به وسيله شفاعت تو، آن ذات مقدس توجهى و نظرى بنمايد)).
در آخر دعا دوباره تاءكيد مى شود كه تمام توجه به سوى خداوند بوده و خواست و اظهار حاجت در محضر اوست و پيامبر و امامان عليهم السّلام فقط به عنوان شفيع مورد توسل قرار مى گيرند:
((يا سادتى و موالىّ انّى توجهت بكم ائمتى و عدّتى ، ليوم فقرى و حاجتى الى اللّه و توسلت بكم الى اللّه ، واستشفعت بكم الى اللّه ، فاشفعوا لى عنداللّه و استنقذونى من ذنوبى عنداللّه ، فانكم و سيلتى الى اللّه و بحبكم و بقربكم ارجو نجاة من اللّه ...)).(321)
((اى سادات و مواليان من ! به سوى شما روى مى آورم ؛ چون پيشوايان من و ذخيره اى براى روز گرفتارى و حاجتمندى من به سوى خدا هستيد، از طريق شما توسل مى جويم به خدا و شما را كه داراى آبرو هستيد، به پيشگاه او شفيع قرار مى دهم ، از شما مى خواهم كه مرا نزد او شفاعت نموده و از او بخواهيد كه گناهان مرا ببخشايد؛ زيرا شما وسيله من به سوى خداوند هستيد و به دوستى شما و قرب شما نسبت به خداوند، آرزومندم كه خداى متعال مرا از گرداب گناه و هلاكت ضلالت ، نجات بخشد)).
براى توضيح بيشتر بايد دانست كه خداوند، فياض مطلق است و هيچ وقت فياضيّت او متوقف بر امرى نيست ، او فاعل است و در فاعليت او كلام و اشكال وجود ندارد، بلكه اشكال و كلام در قابليت قابل و استعداد گيرنده فيض است كه در اثر تنزل و انحطاط ناشى از گناه يا غفلت از خداوند حىّ توانا، نتوانسته است كمال استفاده را از فيض آن فياض على الااطلاق ببرد و اينجاست كه متوسل مى شود به كسانى كه قابليت گرفتن فيض را دارند تا در سايه لطف و عنايت آنان بتواند از فيوضات خداى منان بهره مند شود. خلاصه كه تا اصلاحى صورت نگيرد قابليت پذيرش فيض هم تام و تمام نخواهد بود و به قول سعدى :
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس (322)
اگر بخواهيم زمين شوره زارى را مثل زمين باغ حاصل خيزى ، قابل استفاده بسازيم ، بايد اول خاك آن را عوض كنيم ؛ گناهكار هم در واقع ، زمين دلش شوره زار است و با توسل به ائمه اطهار عليهم السّلام اين زمين شوره زار را قابل فيض ‍ باران رحمت الهى و عنايت خداوندى مى گرداند.
ضمناً بايد دانست كه از نظر شيعيان ، موحد كسى است كه ضمن اذعان و اعتراف به اينكه خداوند داراى ((صفات ثبوتيّه )) از قبيل علم ، حيات ، اراده ، قدرت و خلاصه هر چيزى كه ((كمال )) به حساب بيايد؛ است و از اين صفات تعبير مى شود به صفات جمال و كمال ، صفاتى را نيز از خداوند نفى نمايد كه به آن ((صفات سلبيه )) يا ((صفات جلال )) گفته مى شود، مثل تركيب ، جسميت ، داشتن شريك ، فقر و احتياج و امثال آن كه برگشت به عيب و نقص دارد.
وقتى از خداوند متعال نفى جسميت شد، لوازم جسميت از قبيل محدوديت به مكان خاص يا زمان خاص و احتياج به زمان و مكان نيز نفى خواهد شد.
از صفاتى كه بايد از خداوند نفى شود و جزء صفات سلبيه هست ، صفت ((مرئى بودن )) وقابل رؤ يت بودن است كه با نفى جسميت نفى مى شود، چون گرچه به عنوان صفت سلبى مستقلى ذكر شده است ، اما در واقع از لوازم جسميت است .
در قرآن كريم هم آياتى هست كه دلالت بر نفى رؤ يت مى كند، مثل آيه مباركه (لا تُدْرِكُهُ الاَْبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصَرَ ...)(323) ؛ خداوند متعال را نمى شود توسط حس باصره درك كرد و لكن او مى تواند همه ديده ها را ببيند))، پس ديده نمى شود ولى مى تواند ببيند.
و آيه مباركه (... قَالَ رَبِّ اءَرِنِىَّ اءَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَينِى ...)(324) ؛ ((موسى عليه السّلام به خداوند عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من بنمايان تا به سوى تو نظر كنم ، خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد)).
چون حرف ((لن )) وقتى بر فعل مضارع وارد شود، ((نفى ابد)) مى كند و مواردى كه علماى ادبيات از اهل تسنن به عنوان مثال ذكر مى كنند كه در آن موارد ((لن )) نفى ابد نمى كند، محفوف به قراين است ، اما در جايى كه قرينه اى بر خلاف وجود نداشته باشد، ((لن )) نفى ابد خواهد كرد مثل اين آيه مباركه : (... إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُواْ ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُواْ لَهُ ...)(325) ؛ ((كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد هرگز قدرت نخواهند داشت (حتى ) مگسى را بيافرينند اگر چه همه آنان دست به دست هم بدهند)).
همچنين شيعيان معتقدند كه در خداى متعال ((الم )) و((لذت )) راه نداشته و دست و پا و چشم و گوش و زبان هم ندارد؛ زيرا تمام اين امور از لوازم جسمند و خداوند متعال موجود بسيط و ((مجرد)) است .
آياتى در قرآن كريم وجود دارد كه دال بر وجود بعضى از امور در خداوند متعال مى باشد و لكن چون ظاهر آن آيات با قواعد مسلمّه عقليه سازگارى ندارد، بايد با كمك گرفتن از ديگر آيات و روايات وارده از پيامبر اكرم و اهل بيت عليهم السّلام آن آيات را تاءويل نمود، از جمله آيه مباركه (وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ اءَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ...)(326) ؛ ((يهوديان گفتند: كه دستهاى خداوند بسته است (هرگز چنين نيست ) دستهايشان بسته باد و به خاطر اين عقيده مورد لعن و نفرت قرار گرفته اند، بلكه دستهاى خداوند باز است ، انفاق مى كند، هر جور كه بخواهد)).
كه بايد تاءويل شود به تسلط و سيطره و احاطه كامل خداوند بر تمام عالم هستى و اينكه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند مانع خدايى آن ذات مقدس باشد.
اگر چنانچه امثال اين آيات تاءويل نشوند، التزام به ظاهر آن ، ممكن نيست ؛ چون با ضروريات و قواعد مسلّمه عقليه سازگارى نخواهد داشت ؛ مثلاً آيه مباركه (كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ# وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَلِ وَالاِْكْرَامِ).(327)
معناى ظاهريش اين است كه هر چه در جهان موجود هست ، فانى خواهد شد و فقط صورت و روى خداوند است كه باقى خواهد ماند. اگر اين ظاهر را بگيريم ، بايد ملتزم بشويم كه خداوند هم فانى مى شود و فقط صورتش فنا ناپذير است و گمان نمى كنم كسى به اين ظاهر ملتزم شود.
البته عده اى از اهل تسنن تاءويل را در آيات قرآن جايز نمى دانند، ولى در عين حال در خيلى از موارد چاره اى جز تاءويل پيدا نكرده اند. براى تاءييد مطلب فوق ، نقل داستان زير خالى از فايده نخواهد بود.
مى گويند: عالمى شيعى در رابطه با جواز و عدم جواز تاءويل آيات قرآن كريم كه التزام به ظاهر آن ممكن نيست ، با يكى از علماى اهل سنت كه قائل به عدم جواز تاءويل بود و از دو چشم نيز نابينا بود وارد بحث مى شود.
آن عالم سنى اصرار مى ورزد كه ما حق نداريم آيات را تاءويل كنيم ، بلكه الاّ و لابد بايد به ظاهر اخذ نماييم ؛ مثلاً: (الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى )(328) را اين گونه معنا كنيم كه خداوند بر روى تخت قرار گرفته است !
و آيه (وَجَآءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا)(329) را معنا كنيم كه پروردگار تو روز محشر به صورتى كه ديده مى شود، مى آيد در حالى كه ملائكه به استقبال او صف بسته و ايستاده اند.
و همچنين آيه (إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ)(330) را معنا كنيم كه اهل بهشت به خداوند نگاه مى كنند و ...
عالم شيعى هر چه دليل و برهان از عقل و نقل مى آورد، عالم سنى قبول نمى كند و بر گفته خودش اصرار مى ورزيد.
عالم شيعى وقتى مى بيند جوابهاى ((حلّى )) كارساز نيست با استفاده از راه حل و جواب ((نقضى )) جلو مى آيد و مى گويد: من آنچه را كه شما گفتيد مى پذيرم و تسليم مى شوم ، اما از يك چيز بسيار ناراحت و متاءسفم و آن اينكه جناب عالى روز قيامت و در جهان ديگر نيز ((كور)) محشور مى شويد و در آن عالم هم از نعمت بينايى محروم خواهيد بود، خصوصاً از نعمت ديدار ذات اقدس خداوندى .
عالم سنى با ناراحتى و عصبانيت مى گويد: هرگز چنين نيست كه شما مى گوييد و دليلى هم براى گفته خود نداريد.
عالم شيعى مى گويد: دليل من اين آيه مباركه است : (... وَمَن كَانَ فِى هَذِهِى اءَعْمَىَفَهُوَ فِى الاَْخِرَةِ اءَعْمَى وَاءَضَلُّ سَبِيلاً )(331) ؛ ((كسى كه در اين دنيا كور باشد، در آخرت نيز كور و از طريق حق دور خواهد بود)).
عالم سنى با تندى پاسخ مى دهد مراد از اين آيه ، آنچه شما مى گوييد نيست ، بلكه مراد اين است كه هر كه در اين دنيا چشم بصيرت نداشته باشد و حق را نبيند، در آخرت نيز بدون چشم حق بين و ديده با بصيرت محشور شده و به ضلالت گرفتار خواهد بود.
عالم شيعى سؤ ال مى كند آيا اين كار شما اخذ به ظاهر قرآن است يا اينكه آيه را تاءويل كرديد؟
عالم سنى پاسخى براى گفتن پيدا نمى كند و سكوت اختيار مى نمايد؛ چون استدلال وى اخذ به ظاهر آيه نبود تا ردّ تاءويل برايش ممكن مى بود.
ناگفته نماند كه مباحث توحيد به مراتب بيشتر و مفصل تر است از آنچه نگاشته شد، طالبان تفصيل مى توانند به كتب كلامى و فلسفى مراجعه كنند.
2 - عدل
شيعيان معتقدند كه خداى متعال ((عادل )) است و به احدى ((ظلم )) نمى كند و كارى كه از نظر عقل ، قبيح و زشت باشد از او صادر نمى شود.
البته اهل تسنن نيز صفت ظلم را از خداوند نفى نموده و او را عادل مى دانند. منتها فرق عمده بين شيعه و سنى در اين باب فقط يك نكته است كه موجب شده است از نظر شيعيان و كلاً ((عدليه ))، اصل ((عدل )) يكى از اصول دين باشد، و اهل تسنن ، عدل را از اصول دين ندانند، و آن نكته ((حسن و قبح عقلى )) است .
اهل تسنن مى گويند: حسن و قبح ، زشت و زيبا فقط از شرع استفاده مى شود و اگر شرع اقدس نبود، ما نمى فهميديم چه ((حَسن )) و زيبا بوده و چه ((قبيح )) و زشت است و روى همين جهت مى گويند: هر چه را كه شريعت ما را بدان امر كند، حسن و هر چيزى كه شريعت ما را از آن نهى نمايد، قبيح است .
همچنين اگر خداى متعال ما را امر كند به چيزى كه از آن نهى كرده بود، يا نهى كند از چيزى كه ما را به آن امر نموده بود، قبيح به حسن و زشت به زيبا تبديل خواهد شد.
همچنين ، اگر خداى متعال انسان مؤ من مطيع و فرمانبردار را به جهنم برده و معذب به عذاب آن بگرداند، اين كار حسن و زيبا بوده و ظلم محسوب نمى شود و اگر آدم گناهكار يا حتّى مشرك را به بهشت ببرد، باز هم اين كار حسن و زيبا بوده و ظلم به حساب نمى آيد.
اما شيعيان و معتزله كه جمعاً به نام ((عدليه )) ياد مى شوند، معتقدند كه چون حسن و قبح ، دو اصل و حكم عقلى هستند و قواعد و احكام عقليه نيز تخصيص بردار نمى باشند، پس هرچه را كه عقل تحسين نموده و زيبا بداند، شريعت نيز همان را زيبا مى داند و هر چيزى را كه عقل حكم به قبح و زشتى آن كند، از نظر شرع نيز محكوم به قبح و زشتى خواهد بود.
پس اگر خداى متعال مؤ من را به جهنم و كافر را به بهشت ببرد، اين كار ظلم محسوب مى شود و چون ظلم ، عقلاً قبيح است و خداى متعال نيز ((حكيم )) مى باشد، صدور قبيح و در نتيجه صدور ظلم و خلاف عدل از خداوند، محال خواهد بود.
البته اين بدان معنا نيست كه خداوند از نظر قدرت محدود باشد، بلكه قدرت خداى متعال حد و مرزى ندارد، اما اين استحاله و امتناع از ناحيه ((حكمت )) است ؛ يعنى خدا بر هر كارى قادر است ، ولى چون حكيم است صدور قبيح از او ممتنع خواهد بود.
دانشمندان عدليه از شيعه و معتزله استدلالهايى نيز براى اثبات تحسين و تقبيح عقلى دارند كه از آن جمله مى توان به اين استدلال اشاره كرد.
ما بالضرورة حسن و زيبايى بعضى از اشيا را مى دانيم ، همان طورى كه قبح و زشتى بعضى از امور را مى شناسيم و اين شناخت گرفته شده از شريعت هم نيست ؛ زيرا كسانى كه تابع شرعى از شرايع الهى هم نيستند اين شناخت را دارند.
مثلاً: احسان و نيكى كردن نزد همه انسانها (اعم از قائلين به وجود خداوند و پيروان انبيا و كسانى كه منكر وجود خداوند و منكر بعثت انبيا هستند) امرى است ممدوح و پسنديده و ظلم در هر جاى اين دنيا و نزد تمام جوامع انسانى كارى است قبيح و زشت ، مردم در سراسر اين عالم ((عدل )) و ((عادل )) را ستايش نموده و از ((ظلم )) و ((ظالم )) اظهار انزجار و تنفر مى نمايند. اگر اين مسأ له ، شرعى بود بايد كسانى كه تابع شرعى از شرايع الهى نيستند، حكم به ((حسن عدل )) و ((قبح ظلم )) نمى كردند، در حالى كه قضيه درست برعكس است ، و خود همين امر وجدانى ، بزرگترين شاهد است براينكه تحسين و تقبيح از احكام عقل به حساب مى آيد.
بايد متذكر شد كه براصل عدل و در واقع بر اصل تحسين و تقبيح عقلى فروعى مترتب مى شود كه ما به خاطر رعايت اختصار، همه آن فروع را ذكر نكرده بلكه فقط به ذكر دو فرع ، از آن فروع به خاطر اهميت بيشترى كه دارند اكتفا مى كنيم ، اهل تحقيق مى توانند به كتبى كه در رابطه با عقايد و كلام نوشته شده است ، مراجعه نمايند:
الف - اهل تسنن چون حسن و قبح را عقلى نمى دانند، معتقدند كه ((قضا و قدر)) يك امر حتمى بوده و به هيچ عنوان قابل تغيير نخواهد بود. و براساس همين اعتقاد، قائل شده اند به ((جبر)) و سلب اختيار از انسان و اينكه انسانها در اعمال و افعالشان مجبورند؛ چون آنچه را كه خداوند مقدر نموده و قضاى او به آن تعلق گرفته است ، بايد همان را انجام بدهند و الاّ تخلف اراده خداوند از مرادش لازم آمده و تخلف اراده از مراد محال و ممتنع است .
در مقابل ، شيعيان كه به اصل حسن و قبح عقلى معتقد مى باشند، قضا و قدر خداوند را به دو قسم تقسيم مى كنند؛ قضا و قدر حتمى و غيرقابل تغيير و قضا و قدر غيرحتمى و قابل تغيير.
به عبارت ديگر: آنچه را كه خداوند در ((امور تكوينيه )) مقدر فرموده است ، مثل طلوع خورشيد هر روز از مشرق و غروب آن در مغرب ، يا جريان خون در رگهاى انسان ، يا اينكه حس شامه بايد در دماغ و حس ذايقه در زبان قرار داشته باشد، حتمى و غيرقابل تغيير است .
اما آنچه مربوط به ((امور تشريعيه )) مى شود، مثل مسائل و احكام دينى و نحو آن ، قضا و قدر در آن حتمى نبوده بلكه قابل تغيير است ، تخلف اراده از مراد نيز در امثال اين امور نه تنها محال نبوده بلكه واقع هم هست .
مثلاً: قضاى الهى تعلق گرفته است كه انسان مسلمان روزى پنج بار نماز بخواند و همچنين خداى متعال اراده فرموده است كه هر مسلمان سالى يك ماه روزه بگيرد، يا اينكه خداوند ما را از جميع گناهان نهى نموده و مقدر فرموده كه انسانها از آن دورى كنند، در حالى كه شما بالحس و العيان مى بينيد كه خيلى از مسلمانان ، واجبات را ترك نموده و محرمات را مرتكب مى شوند.
روى همين لحاظ است كه شيعيان قائل به ((اختيار)) هستند نه جبر؛ زيرا يكى از مصاديق مهم اصل عدل و دو اصل عقلى مذكور همين اعتقاد به اختيار است .
اگر خداوند متعال انسانها را مجبور آفريده باشد و در عين حال وقتى مرتكب گناه مى شوند، آنها را عذاب نموده و در موقع انجام اعمال صالحه ، به آنان پاداش نيك بدهد، مرتكب كارى قبيح و زشت شده و برخلاف عدل اقدام نموده است ؛ زيرا انسان در آن صورت مثل ((زندانى )) مى ماند كه او را به زور وادار به كارهايى بكنند و از امورى دورش ‍ بدارند و بعد هم مورد شكنجه و آزارش قرار بدهند كه چرا چنين كردى و چنان نكردى و چون خداوند حكيم است ، قبيح از او صادر نخواهد شد پس در نتيجه انسان مختار آفريده شده است نه مجبور.
بلكه در صورت قائل شدن به جبر، ارسال رسل و انزال كتب بى فايده خواهد بود؛ چون وقتى بنا باشد، هر كس به آنچه مى كند و انجام مى دهد يا آنچه را كه ترك نموده و از آن دورى مى كند مجبور باشد، ديگر دعوت كفار به اسلام و فساق به ايمان معنا نخواهد داشت .
به بيان ديگر از نظر شيعيان ، خداوند، اراده فرموده است كه انسان آزاد و مختار باشد و آنچه را انجام مى دهد يا ترك مى كند، از روى انتخاب و آزادى كامل باشد تا بعد بتواند پاسخگوى اعمال و كردار خود باشد.
منتها بايد دانست كه از نظر شيعه ، اختيار انسان به حدى نيست كه به طور كامل ، مستقل در ايجاد افعال باشد؛ زيرا مستلزم بيكار شدن خداوند و همه كاره شدن عبد است . پس انسان نه مجبور مطلق است چنانكه اكثريت قريب به اتفاق اهل تسنن ((اشاعره )) معتقدند و نه مختار مطلق ، چنانكه معتزله قائلند، بلكه روايات مستفيضه اى از ائمه طاهرين عليهم السّلام وارد شده است كه مبيّن راه و روش شيعيان در اين باب است . مثل اين روايت كه فرمودند: ((لاجبر ولاتفويض و لكن امر بين الامرين (332) ؛ نه جبرى وجود دارد و نه تفويضى (اختيار مطلق ) در كار است ، بلكه انسان در حدّ وسط اين دو امر قرار دارد)).
يعنى انسان چون ((ممكن الوجود)) است و ممكن نيزدر تمام حالات و شؤ ون نيازمند به ((علت )) است و اين احتياج هرگز از او دور نخواهد شد، چنانكه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل شده است كه : ((الفقر سواد الوجه فى الدارين (333) ؛ احتياج به علت و مبدأ فياض ، در هر دو جهان با انسان وجود خواهد داشت ))، پس انسان اگر با اختيار، كارى را انجام مى دهد، يا با اختيار، كارى را انجام نمى دهد، اين اختيار در فعل و ترك با افاضه خداوند متعال است ؛ زيرا اگر اين انسان حيات و قدرت نداشت ، اختيار فعل و ترك هم نداشت و چون مفيض حيات و قدرت ، ذات اقدس خداوندى است پس او فاعل بالتسبب و انسان فاعل بالمباشره به حساب مى آيد.
براى حُسن ختام اين مبحث كلامى را از امير مؤ منان على عليه السّلام در رابطه با قضا و قدر مى نگاريم :
وقتى آن حضرت از ((صفين )) برمى گشتند، يك نفر شامى كه در سپاه آن حضرت بود، سؤ ال كرد آيا رفتن ما به سوى شام و جنگيدن با معاويه ، به قضا و قدر الهى بوده است ؟
حضرت فرمود: به خداوند قسم كه هيچ سراشيبى را پايين نيامديم و به هيچ بلندى بالا نرفتيم ، مگر اينكه قضا و قدر الهى به آن تعلق گرفته بود.
مرد شامى وحشت زده عرض كرد: پس در اين صورت ، اجر و مزدى براى ما نخواهد بود.
حضرت فرمود: ابداً اين طور نيست ، بلكه خداوند اجر عظيم و بزرگى به شما عنايت خواهد كرد، شما در اين سفر، مكره و مضطر نبوده ايد.
مرد شامى عرض كرد: چگونه اين سفر اجر عظيم دارد، در حالى كه ما به قضا و قدر الهى راه افتاده ايم ؟(334)
حضرت در پاسخ فرمود: ((ويحك ، لعلك ظننت قضاءً لازماً و قدراً حاتماًو لوكان ذلك كذلك لبطل الثواب و العقاب وسقط الوعد والوعيد، ان اللّه سبحانه امر عباده تخييراً و نها هم تحذيراً و كلّف يسيراً و لم يكلّف عسيراً و اعطى على القليل كثيراً و لم يعص مغلوباً و لم يطع مكرهاً و لم يرسل الانبياء لعباً و لم ينزل الكتاب للعباد عبثاً و لاخلق السموات والارض و مابينهما باطلاً (ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار))(335) ؛ ((خدا به تو رحم كند! شايد تو قضا و قدر لازم و حتمى را كه بايد انجام بگيرد در نظر گرفته اى ، اگر چنين بود، پاداش و كيفر، نادرست بود و نويد به خير و خوبى و بيم دادن از شر و بدى ساقط مى گشت .
خداوند متعال بندگانش را امر نموده با اختيار، و نهى نموده با بيم و ترس از عذاب ، و به (چيزهاى ) آسان تكليف كرده و به كار سخت و طاقت فرسا آنان را مكلف ننموده و براى كار كم ، پاداش زياد عطا نموده است . هر كس او را نافرمانى كرده ، نه به آن جهت است كه خداى را مغلوب خود ساخته است و هر كس او را اطاعت نموده و از او فرمان برده ، نه به آن جهت است كه مجبور بوده است .
خداى متعال ، پيامبران را براى جهت لهو و بازى نفرستاد و كتابهاى آسمانى را بيهوده نازل نفرمود (بلكه براى هدايت گمراهان و نجات آدميان از جهنم سوزان ارسال و انزال فرمود) و آسمانها و زمين و آنچه در آنها وجود دارد، باطل و بيجا خلق نكرد (بعد به آيه 27 از سوره ((ص )) استشهاد فرمود) آن (عبث آفريده شدن آسمانها و زمين و بى جهت ارسال كردن انبيا و ...) گمان كسانى است كه كافر شدند پس واى بر آنانكه كافر شدند؛ زيرا جايگاه آنها در آتش ‍ خواهد بود)).
براى تتميم بحث ، توضيح اين نكته هم لازم است كه دنيا، دار علل و اسباب است ، هر سبب ، مسببى و هر علت ، معلولى دارد و وقتى علت موجود شد، معلول نيز موجود مى شود؛ مثلاً خداى متعال مقدر فرموده كه هر كه خودش را از طبقه پنجم ساختمانى به طرف پايين با سر پرتاب كند، جمجمه اش بشكند، مغزش متلاشى شود و در نتيجه مرگ به سراغ او بيايد، اما اين بدان معنا نيست كه انسان مجبور باشد، حتماً خودش را از ساختمان بلندى به پايين پرتاب كند.
همچنين قضاى الهى تعلق گرفته است كه هر كه دنبال تحصيل علم و دانش باشد، و رنج تحصيل را بر خود هموار نموده از لحظه هاى زندگى استفاده كند، عالم و دانشمند شود، اما معناى اين قضاى حتمى اين نيست كه انسان مجبور باشد درس بخواند و دانشمند شود. در قرآن كريم هم آيات متعددى وجود دارد كه دال بر مطلب فوق است :
1 - (إِنَّا هَدَيْنَهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا)(336) ؛ ((ما راه را به انسان نشان داديم ، او يا مى پذيرد و به سعادت نايل مى آيد و يا كفران نموده و گرفتار شقاوت مى شود)).
2 - (تِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِى نُورِثُ مِنْ عِبَادِنَا مَن كَانَ تَقِيًّا)(337) ؛ ((اين همان بهشتى است كه به بندگان پرهيزگار خود، به ارث مى دهيم )).
3 - (مَنْ عَمِلَ صَلِحًا مِّن ذَكَرٍ اءَوْ اءُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَواةً طَيِّبَةً وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ اءَجْرَهُم بِاءَحْسَنِ مَاكَانُواْيَعْمَلُونَ)(338) ؛ ((هر زن و مردى كه مؤ من باشد و عمل صالح انجام دهد او را به حياتى پاك زنده مى داريم ، و پاداش آنها را به بهترين اعمالى كه انجام مى دادند، خواهيم داد)).
4 - (... لَّيْسَ لِلاِْنسَنِ إِلا مَا سَعَى )(339) ؛ ((براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست )).
5 - (كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ)(340) ؛ (( هركس در گرو اعمال خويش است )).
بنابراين ، شعر معروف منسوب به ((خيام )) كه :
من مى خورم هركه چو من اهل بود
مى خوردن من به نزد او سهل بود
مى خوردن من حق ز ازل مى دانست
گر مى نخورم علم خدا جهل بود
مطابق با موازين عقلى و شرعى نبوده و غير قابل قبول است ؛ زيرا علم خداوند نه علت تامّه است براى ارتكاب معصيت و نه جزء علت و نه مقتضى معصيت ، بلكه خداوند متعال مى داند كه فلان شخص چون دنبال فلان علت راه مى افتد، فلان نتيجه و معلول نيز نصيب او خواهد شد.
به عنوان مثال ، پدرى را در نظر بگيريد كه دو پسر دارد، هر دو را به مدرسه مى فرستد يكى از پسرها اهل تلاش و فكر است و علاقه زيادى به تحصيل دارد، لذا شب و روز زحمت مى كشد تا خود را به جايى برساند، اما ديگرى ، تنبل و تن پرور است و جز به خوردن و خوابيدن ، به چيز ديگرى نمى انديشد.
پدر آن دو از همين اول مى داند كه پسر اول ، آدم بزرگى خواهد شد، اما پسر دوم ، جز اينكه سر بار جامعه باشد به جايى نمى رسد.
آيا پس از رسيدن پسرها به اين دو نتيجه متضاد، آيا پسر تنبل و بيكاره مى تواند يقه پدر را بگيرد و بگويد، اين تو بودى كه مرا به روز سياه نشاندى ؛ زيرا تو مى دانستى من چنين و چنان مى شوم ، پس علم تو به آينده من ، مرا بيچاره كرد؟ هرگز! زيرا پدر به او مى گويد: من چون مى ديدم تو دنبال علم و تحقيق يا كار و تلاش نيستى ، از همان اول مى دانستم كه به جايى نمى رسى ؛ چون تنبلى و تن پرورى نتيجه اى جز خفت و خوارى ندارد. اما هيچ وقت دست تو را نبسته و مانع درس خواندن و تلاش تو هم نبودم ، بلكه مرتب تشويقت مى كردم ، نصيحتت مى نمودم كه زحمت بكشى و درس بخوانى ، پس تو مى توانستى و نكردى و به خاطر همين هم ديگران حق دارند تو را ملامت و سرزنش كنند و برادرت را كه با سعى و تلاش خودش را به مدارج عالى رسانيده تحسين و ستايش نمايند.
ب - شيعيان با اعتقاد به دو اصل ((حسن و قبح عقلى ))، معتقدند كه در افعال خداوند غرض و هدف و غايتى وجود دارد، كه خداوند به خاطر آن هدف و غايت ، افعال را انجام مى دهد.
زيرا از نظر عقل كار بى هدف و بدون جهت لغو و قبيح است ، و خداى متعال چون حكيم است ، صدور كار بى فايده وبى غرض از او محال خواهد بود، اين مطلبى است كه قرآن كريم نيز ما را به آن تذكّر مى دهد:
1 - (... اءَفَحَسِبْتُمْ اءَنَّمَا خَلَقْنَكُمْ عَبَثًا ...)(341) ؛ ((آيا گمان كرديد ما شما را بدون جهت و عبث آفريده ايم ؟)).
2 - (وَمَآ خَلَقْنَا السَّمَآءَ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لَعِبِينَ)(342) ؛ ((ما آسمانها و زمين و آنچه بين آنها قرار دارد از روى بازى و بيهوده نيافريديم )).
3 - (وَمَآ خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلا لِيَعْبُدُونِ)(343) ؛ ((من جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه عبادتم كنند)).
4 - (لَقَدْ اءَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَتِ وَاءَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَبَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ ...)(344) ؛ ((ما ارسال رسل نموديم و انبيا را همراه با بينات و معجزات و كارهاى خارق العاده فرستاديم و با آنها كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند (در قسط و عدل زندگى نمايند)).
اما برادران اهل تسنن ما چون دو اصل عقلى مذكور را قبول ندارند، معتقدند كه در كارهاى خداوند، هيچ غرض و غايتى وجود ندارد و استدلال مى كنند كه كسى به خاطر غايت و فايده كار مى كند كه محتاج و ناقص باشد و بخواهد با آن نتيجه و غايت ، از خودش رفع نقص و احتياج نمايد و چون خداى متعال ، كمال مطلق و غنى بالذات است ، نقص و احتياجى در او وجود ندارد تا بادر نظر گرفتن غرض و غايت فعل ، آن نقص و احتياج ، كاملا يا تا حدودى رفع شود، بلكه محال است در كارهاى خداوند غرض وجود داشته باشد والاّ ديگر غنى بالذات نخواهد بود.
جواب اين استدلال هم بسيار ساده است و آن اينكه اگر نفع عايد از كار و غايت در نظر گرفته شده به خداوند برگردد، استدلال آنان بر نفى غرض و غايت درست و غير قابل اشكال خواهد بود، اما اگر نفع كار و غايت و نتيجه برگشت به بندگان خداوند دارد، چه اشكالى خواهد داشت كه در فعل خداوند غرضى نهفته باشد، در حالى كه وجود غرض و غايت در فعل ، آن هم به صورتى كه برگشت به بندگان داشته باشد، هيچ گونه تنافى و تعاندى با غنى بالذات بودن و كمال مطلق بودن خداوند ندارد؛ چون نفع و استفاده كار به او برنمى گردد، به انسان برمى گردد و انسان نه غنى بالذات است و نه كمال مطلق .
در آيه مباركه (ولَقَدْ اءَرْسَلْنَا رُسُلَنَا ...) خداوند به همين مطلب اشاره مى كند؛ زيرا در آخر آيه مى فرمايد: (لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ)؛ يعنى ما اگر ارسال رسل و انزال كتب نموديم غرضى در اين كار است ، اما آن غرض به نفع ما نيست ، بلكه به نفع جوامع انسانى است كه عبارت از قيام آنان به قسط و عدل باشد.
يا مثلا در آيه مباركه (هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاُْمِّيّينَ رَسُولا مِّنْهُمْ يَتْلُواْ عَلَيْهِمْ ءَايَتِهِى وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ ...)(345) خداوندى كه به سوى اميّين رسولى از ميان خود آنان فرستاد، در اين ارسال و بعث غرضى نهفته بود كه به نفع خود مردم بود و آن غرض عبارت بود از اينكه براى آنان آيات و نشانه هاى الهى را بيان كند، از كفر و معاصى و گناه پاكشان نمايد، كتاب و حكمت يادشان بدهد كه تمام اغراض برگشت به بندگان دارد و هيچ كدام عايد خداوند نمى شود.

next page

fehrest page

back page