تعداد بازدید:
4412
| تاریخ درج : جمعه 6 تیر سال 1393
|
قلب ها اثبات کرده اند بر دنیا قوانینی حاکم است که هیچ یک از انسان ها در وضع آن دخالتی نداشته و ندارند.قوانینی که نه حتی توان تصور آن را داشته و نه حتی دلیلی برای وجود آن.
رسیدن به دریافت این مسئله،درست زمانی به انجام می رسد که شاهد بنا شدن سدی بر معبر جریان کلمات میشویم.درست زمانی محقق میشود که واژه ها توان به کاغذ آمدن نداشته و تسلیم امر،تسلیم نیرویی میشوند که درکش برای انسان های مدعی"کاشف الاسرار"چندان هم آسان نیست.
واژه ها محتاج میشوند...محتاج مجوزی برای عمومی شدن...نیازمند اجازه ای برای انتشار...
و اینگونه میشود که واژه ها می مانند و دست هایی به نشانه تسلیم بالا...و نویسنده و شاعری به نشانه استیصال،دست در حنا...!
...
به آرامش آسمان نگاه نکن.هوای این روزها طوفانی است.
باد مدام فریاد میکند نامی را...گوش کن!..................میشنوی؟!
«نام کسی می آید اما...او خودش نیست.
صبر کن!او آنکه من می بینمش،.....نه....او خودش نیست!»
شاید غبار گشته بر چشم هایم،گرد و خاک این طوفان.
آب رودخانه زلال است اما پاک نمیکند بعضی غبارها را.
ماهی های حوض دل نگران صافی آب شده اند.زیر لب دعا میخوانند برای بارش باران.
جایی میان ابرها شکاف می افتد و دستی،پلاک شهیدی را از آسمان آویزان میکند.دست میکشم بر نام مقدس آن شهید.آب وضو مرطوب میکند پلاک را و نام دیگری در برابر دیدگانم نمایان میشود.نام "زنی"،کمرنگ تر،مکتوب گشته!
پلاک را به گردن می آویزم و به سمت خیابان های شهر می دوم.کودکان پا بر نردبام های چوبی گذاشته و بر سر در هر کوچه با دست خطی کودکانه نام شهیدی را ثبت میکنند...حالا هر کوچه را با نام یک شهید می شناسند.
نگاه یکی از کودکان را دنبال میکنم.آبی زلال چشمانش مرا در دریایی از معصومیت غرق میکند و به ساحل انتهای کوچه میرساند.در انتهای کوچه اما...:
«مردی که نامش کوچه را آرام کرده،نام "زنی"نام کسی جز خود به لب فریاد کرده!»
شکاف ابر بازتر میشود و نور خورشید درست بر دایره ی چشمانم فرود می آید.خورشید پرده ی آسمان را میکشد و فیلمی 100 ثانیه ای را به نمایش دیدگان خسته میگذارد:
«آنجا شهیدی در مصاف جنگ،وقتی که دستش با تنش بدرود میگفت،
اینجا زنی در التهاب و بی قراری های دور از جنگ
این زن جدا از جنگ،جایی با خودش بدرود میگفت!»
پرده ها کنار می روند.نام کارگردان مفقود الاثر اعلام میشود.
روحم طاقت نمی آورد.به درد می افتد... چشمانم شرجی میشود و ذرات غبار از پلک هایم رخت بر میچینند.
پیرزنی به شانه ام میزند و میگوید:«ما را کجا با عشق دیداری پدیدار؟»
تمام شهر شاعر شده اند!
مردم دنباله رو شهیدی میشوند و پا بر جاپای او میگذارند.کنار چادر مشکی به خاک افتاده ای توقف میکنند.
دختری کنارم می ایستد.روی گردنش آویزه ی صلیب درخشان میشود!خم میشود و چادر را از زمین بلند میکند.
سنگ بنایی از زیر چادر میروید و رو به رویمان قد علم میکند.ساحره ایست این دختر....
شهید میخ و چکش آهنگر را قرض میکند و روی سنگ،کنده کاری از پیش طراحی شده ای را پیاده میکند.
تصویر زنی به اتمام میرسد و نوشته ای زیر آن:
«صبوری این زن هر واژه ای را شهید میکند و هر شهیدی را شهید تر»
چه اثر هنری فاخری!
شاعره ای سکوتش را میشکند:شهیدا ! این زن کیست؟
شهید لبخند میزند و دوباره با میخ و چکش به جان سنگ می افتد.
دوره گردی سر میرسد.چیزهایی در گوش مردم میخواند که نمیفهمم.اما جمع کثیری از مردم با ا و همراه میشوند و سوار بر گاری از شهر خارج.هیچ کس پشت گاری را نمیخواند:
"جنگ با نقاب صلح حاکمیت پیدا میکند"
شهید کارش را تمام میکند.قاصدک ها دور او حلقه میزنند و در گوشش خبری نجوا میکنند.شهید به نقطه ای از آسمان عروج میکند.
آخرین دستخط شهید روی سنگ طلایی میشود:
«او همسر من است»
چند قطره آب بر صورتم میچکد...از آسمان!خاک نم میخورد...
صدای آشنایی بالای سرمان طنین انداز میشود:
«مدافعان!استقامت آن زن تاریخ انقضا ندارد»
دختر مسیحی چادر مشکی همسر شهید را سر میکند و به سمت مسجد جامع شهر حرکت میکند.
دارد باران میبارد.ماهی ها مستجاب الدعوه میشوند.
جای آن مردم سوار بر گاری،خالی!
چه موسیقی بی نظیری شده این صدای برخورد باران با سنگ بنای همسر شهید....
یاسمن مجیدی
|
|
نویسنده: |
بب
|
تاریخ : |
1393/05/05
|
سلام عالی بود
|
|
|
|
|